بنر بالای صفحه
IdeBook.ir

کتاب دوازده ثانیه نشر آرتاکاوا

معرفی کتاب دوازده ثانیه نشر آرتاکاوا

3.7 (2)
کتاب دوازده ثانیه، اثر جمال صادقی ، در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول در سال 1394 توسط انتشارات آرتاکاوا ، به چاپ رسیده است. این محصول در قطع و اندازه‌ی رقعی، در سایت ایده بوک قرار دارد.
ناموجود

این محصول ممکن است با عنوان یا انتشارات دیگری موجود باشد، مجموعه آنها را اینجا ببینید.

محصولات بیشتر
دوازده ثانیه نشر آرتاکاوا

مشخصات محصول

نویسنده: جمال صادقی
ویرایش: -
مترجم: -
تعداد صفحات: 438
انتشارات: آرتاکاوا
وزن: 607
شابک: 9786006677132
تیراژ: -
سال انتشار: 1394
تصویرگر: -
نوع جلد: زرکوب

معرفی محصول

دوازده ثانیه، نوشته جمال صادقی، پیرامون یکی از رازآمیزترین پدیده‌های طبیعی، یعنی زلزله، نوشته شده است. حکایت، حکایت زلزله بم است و دوازده ثانیه لرزش زمین و رخدادی که بدل به یکی از تراژیک‌ترین وقایع معاصر ایران شد. جمال صادقی می‌نویسد: زمانی که در بم بودم مطالب زیادی نوشتم. تقریباً شبی یک فصل. بدیهی است که نمی‌شد همه‌ی آن‌ها را در یک کتاب جای داد. پس باید از بین آن همه فصل، فقط چند تا را انتخاب می‌کردم. خودم نمی‌توانستم. دلم راضی نمی‌شد که هیچ بخشی را حذف کنم. بنابراین، از یک دوست قدیمی کمک خواستم. دوستی که حقیقتش، خیلی خوش‌سلیقه نیست! فصل‌های این کتاب را او انتخاب کرده. قطعاً اگر مسئولیت انتخاب را به شخص دیگری واگذار کرده بودم، کتاب متفاوتی شکل می‌گرفت. قول نمی‌دهم، ولی شاید در آینده، موارد حذف‌شده را نیز چاپ کنم.

باید بفهمم بمی‌ها در چه وضعی بودند؛ وقتی زلزله رخ داد. باید بفهمم یک انسان، زمانی که با زلزله روبه‌رو می‌شود به چه می‌اندیشد؟ چه واکنشی از خود نشان می‌دهد؟ از نظر روحی، چقدر قوی است؛ یا در واقع، چقدر قوی نیست؟

وقتی زیر آوار می‌ماند چه حسی دارد؟ وقتی به پایان نزدیک می‌شود؟ وقتی همه چیزش را از دست می‌دهد؟ وقتی با مرگ اعضای خانواده‌اش روبه‌رو می‌شود؟ وقتی ناچار می‌شود با دست خود، آن‌ها را دفن کند؟ وقتی باید در یک چادر عاریه‌ای زندگی کند؟ وقتی دوباره روی پاهای لرزانش می‌ایستد؟ وقتی بدون عزیزانش، زندگی را شروع می‌کند؟

گوشه ای از کتاب

-حمید، بگو آن شب چه اتفاقی افتاد؟ منظورم ساعتی قبل از زلزله بزرگ است.

و حمید، عجیب‌ترین داستان را برایم تعریف کرد. عجیب‌ترین حکایتی که در این شهر شنیده‌ام:

خب، پنج شنبه شب، چند بار زلزله شد. برای همین، در آن شب نتوانستم بخوابم. فقط دراز کشیدم. حدود ساعت سه‌ونیم تا چهار بود که صداهای مبهوت‌کننده‌ای تکانم داد. وحشت‌زده از جا پریدم. همسر و بچه‌هایم خواب بودند. شتابزده به حیاط رفتم. صداها از آسمان می‌آمد. هزارها هزار زن و مرد، دسته‌جمعی و هماهنگ، توی آسمان، در حال مناجات بودند. یک گروه بزرگ همسرایان. بزرگ‌ترین گروهی که می‌شود تصور کرد. داشتند به درگاه خدا دعا می‌کردند و کمک می‌طلبیدند. صدایشان خیلی واضح، خیلی بلند و کاملاً واقعی بود. وقتی می‌گویم کاملاً واقعی، یعنی کاملاً واقعی. باور کنید آن موقع، من در خواب نبودم، در خیال به سر نمی‌بردم. بیدار بودم، هوشیار بودم. من آن صداها را شنیدم. به همان وضوحی که الان صدای شما و بقیه را می‌شنوم. جملاتشان بسیار رسا بود. کلمه به کلمه‌اش در سرم فرو می‌رفت. صدا تمام آسمان را پوشش داده بود. هرگز در عمرم، نظیرش را نشنیده بودم. هرگز چنان عظمتی را حس نکرده بودم. عظمت آن، خیلی بیشتر از میزان درک بشر بود. خیلی خیلی بیشتر از حد تحمل آدم. به همین دلیل، هراس قدرتمندی تمام تنم را به لرزه درآورد. گلویم به‌شدت خشک شد. احساس کردم بدنم بی‌نهایت ورم کرده است. نزدیک بود عضلاتم از هم بپاشد و پودر شود. حال غریبی داشتم: شیدا، آشفته، مبهوت و وحشت‌زده.

نه، اشتباه نکنید. صداها وحشتناک نبود. خیلی هم آرامش‌بخش بود. موضوع وحشتناک، فضای سنگینی بود که در آن فرو رفته بودم. متوجه هستید؟ به خاطر شنیدن صداهایی که هیچ‌وقت نشنیده بودم، صداهایی که به هیچ وجه، به هیچ وجه زمینی نبود. نمی‌دانستم آن‌ها چه کسانی هستند؟ اما می‌دانستم که قرار است اتفاق عظیمی روی بدهد. کاملاً یقین داشتم که حادثه عظیمی روی خواهد داد.

سکوت کرد و در افکارش غرق شد. در آن لحظات، آن‌قدر از من دور بود که دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید. ازش پرسیدم:

-حمید، آن‌ها دقیقاً چه می‌گفتند؟

-الان نمی‌دانم آقا. آن موقع، جملاتشان را دقیقاً می‌شنیدم؛ ولی-باور بکنید یا نکنید- ساعتی بعد همه کلماتشان از ذهنم پاک شد. فقط می‌دانم که در حال دعا بودند. چیز دیگری به یادم نمانده که اضافه کنم. نه جمله‌ای و نه حتی کلمه‌ای از آنچه می‌گفتند. هنوز آهنگ ناله‌ها و دعاهایشان در گوشم باقی است؛ ولی از جملاتشان چیزی به یادم نمانده.

-و بعد چه شد؟

-با وحشت زیاد به اتاق برگشتم. می‌خواستم همسرم را بیدار کنم و موضوع را به او بگویم. اما فکر کردم ممکن است بترسد.

بنابراین، گوشی تلفن را برداشتم تا به چند تن از اقوامم زنگ بزنم. قبل از گرفتن اولین شماره، منصرف شدم. ترسیدم حرفم را باور نکنند و به من بخندند. گوشی را روی دستگاه گذاشتم. خیلی حیران بودم. فکر کردم شاید زلزله بزرگی در پیش داشته باشیم. مغزم درست کار نمی‌کرد. رفتم شیر کپسول گاز را بستم و بخاری را خاموش کردم. فقط همین! بی‌آنکه به کسی هشدار بدهم!

نویسنده

جمال صادقی

جمال صادقی

در حال حاضر مطلبی درباره جمال صادقی نویسنده دوازده ثانیه نشر آرتاکاوا در دسترس نمی‌باشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایده‌بوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعه‌ی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.

دیدگاه کاربران

دیدگاه شما

کد امنیتی ثبت نظر

با ثبت دیدگاه، موافقت خود را با قوانین انتشار دیدگاه در ایده بوک اعلام می‌کنم.

پرسش خود را درباره این محصول ثبت کنید