جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
266,400
ليدیا از پنجره آشپزخانه به بیرون خیره شده بود آفتاب روشن ماه می شاخه های پیچ پیچ شبنم زده سیب زمینیهای شیرینی را که مثل آبشار از قاب پنجره درست آن طرف توری آویزان شده بودند درخشان کرده بود ساعت نزدیک هفت و سی دقیقه بود حالا دیگر جک پانزده ساله و امی یازده ساله سوار اتوبوس شده بودند که مسیر چهل دقیقه ای را طی کنند و به مدرسه بروند. این آخرین روز مدرسه قبل از تعطیلات تابستانی بود لیدیا باید غذای مخصوصی تهیه میکرد تا این مناسبت را جشن بگیرند؛ وافل هایی با توت فرنگی و خامه تازه زده شده؛ لیموناد تزئین شده با نعناع هایی که از گلدانهای پشت پنجره می چید. بیرون، گری ، سگ خاکستری چشم نقره ای خانواده شروع کرد به پارس کردن؛
واق واقی آرام و دوستانه از سر آشنایی لیدیا خم شد و حیاط را نگاه کرد تا علت هیجان گری را پیدا کند. از جایی که او تماشا میکرد در مزرعه پرنده پر نمی زد. کامیون جان نبود او رفته بود و بعید بود تا ساعت شش برگردد. ملحفه هایی که دیشب فراموش کرده بود از روی بند رخت جمع کند آرام در نسیم صبحگاهی حرکت میکردند راه شنی که به بزرگراه اصلی میرسید خالی بود
زنگ تلفن جک و سارا را از خواب عمیق سحرگاهی بیدار کرد. دست جک از زیر روانداز بیرون آمد و به دنبال گوشی تلفن گشت با ناله گفت الو و یک لحظه ساکت شد و گوش کرد بعد ناگهان هوشیار شد و نشست. سارا در حالی که چراغ کنار تخت را روشن میکرد پرسید: «در مورد دخترهاست؟» آنها چند هفته قبل دخترها را در دانشگاه مونتانا گذاشته بودند و بزرگترین ترس سارا این بود که تلفن بی موقع زنگ بخورد. جک سرش را به علامت منفی تکان داد و سارا نفس راحتی کشید. جک بعد از قطع کردن تلفن با صدایی پر از احساس گفت: «جولیا ، افتاده. من باید برگردم خانه. حالا، همان طور که هواپیمای آنها در حال صعود به آسمان آبی مونتانا بود سارا در صندلی خود جابه جا و به چشم انداز زیبای پایین خیره شد. کوه ها با قله های سفید که به نظر می رسید از میان درختها شکفته اند رودهایی که روی زمین پیچ و خم می خوردند و دریاچه های عمیقی که زیر نور آفتاب نیم روزی سپتامبر می درخشیدند. با اینکه در لارکسپر بزرگ شده بود، هرگز از زیبایی آنجا خسته نشده بود
تلگرام
واتساپ
کپی لینک