جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
210,900
داستان اول...
اولین ملاقات
داستان دوم
مهش داس در جست ست و جوی نام خود.
داستان سوم .......
داستان مسافرت بیری بیربال به بهشت
داستان چهارم ......
در هر چیزی خیری است
داستان پنجم ...
لیست احمقها..
داستان ششم
گردن کج شترها
داستان هفتم......
گم شده و پیدا شده
داستان هشتم
خر رختشوی
داستان نهم ......
.........بادمجان
داستان دهم.
خواب اکبر ......
داستان یازدهم ........
کوتاه کردن خط
داستان دوازدهم
تخم مرغ ها .
.
درسی که اکبر آموخت
داستان بیست و . هشتم
فوراً او را صدا کنید.
داستان بیست و نهم
کلید ترس...........
داستان سی ام .....
شکمو
داستان سی و یکم
چوبه دار طلا..........
داستان سی و دوم ...
زبان مادری
داستان سی و سوم
مردمی ترین شغل ......
داستان سی و چهارم
بی خوابی .........
داستان سی و پنجم
شاهد......
داستان سی و ششم
........پیوست
داستان سی و هفتم
توضیح بیربال
داستان سی و هشتم
ردیابی
داستان سی و نهم.....
دسته گلی برای پادشاه
داستان چهلم...
گمراه نشوید......
داستان چهل و یکم
بر همایی شدن........
به گوش اکبر شاه رسید که منجمی به دلیل صحت پیشگویی هایش به خود میبالد. اکبر برای گوشمالی او را به قصر خویش فراخواند. اکبر برای اینکه مرد را بترساند به او گفت تو ادعا کرده ای قادری آینده را پیشگویی کنی اگر این گونه است به من بگو دقیقاً چه زمانی خواهی مرد؟".
منجم گفت که باید نقشه هایش را بررسی کند و پادشاه ساعتی به او مهلت داد اما منجم به جای بررسی نقشه هایش با بیربال مشورت کرد و بیربال به او گفت چه چیزی در جواب پادشاه باید بگوید.
راه حل بیربال
در بازگشت به دربار منجم به پادشاه گفت روز مرگ او دقیقاً سه روز قبل از روز مرگ پادشاه است اکبر به گفته مرد مظنون شد؛ ولی بسیار ترسیده بود که چند روز پس از مرگ منجم خودش هم بمیرد. بنابراین او را به سلامت روانه منزلش کرد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک