جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
103,500
هر روز می رفت داش قلعه میدان بارفروشها و آخرین قیمت پیاز را می پرسید توبره ی پیازها و گونی پوست پیاز را کنار پله ها گذاشتم پاچه های شلوارم را لوله کردم دسته ی تلمبه را بالا بردم تا پاهایم را بشویم نصف خرمالو که با زور توی جیب جلیقه ام تپانده بودم بیرون مانده بود. پاهایم را که شستم بابا دسته ی بیل را کنار گذاشته بود و با نگاه بدگمانی توی کوک من بود نزدیک آمد و خرمالو را از توی جیبم درآورد و با اخم پرتش کرد گوشه ی حیاط خرمالو خورد به دیوار حیاط و گوشه ای از کاه گل سر دیوار را خراشید. صد دفعه گفتم چشمتان به باغ و باغچه ی مردم نباشد آن هم باغ بیوک خان که از خسیسی عدد توتهای باغش را هم دارد.»
و سیلی کوچکی به صورتم زد مادرم سر گونی را رها کرده بود و ماتش برده بود.
تو چه میدانی از باغ بیوک خانه؟ بابا تشر زد: «مگر چند تا درخت خرمالو داریم توی این خراب شده؟» مادرم به خرمالوی روی زمین نگاه کرد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک