پس از بازگشت از مأموریت بوسنی تا سفر بعد در ستاد کمک رسانی بوسنی در تهران مشغول به فعالیت شدم چون با تسویه حسابم موافقت نشده بود در همان تشکیلات به کار ادامه دادم. از طرفی حاجی شمس مسئول وقتمان در آخرین روزهای حضورم در پازاریچ از من قول گرفت وقتی برگشتم در اولین فرصت مقدمات ازدواجم را مهیا کنم و پس از برگزاری مراسم عروسی به منطقه برگردم. چند روز پس از آمدن و رتق وفتق امور همراه خانواده دربارهٔ جشن ازدواج با خانوادهٔ خانمم صحبت کردیم. با برگزاری مراسم ساده ای عقد رسمی کردیم و دو سه ماهی در رفت و آمد بودیم و به قول معروف دوران نامزدی را گذراندیم تا همه فهمیدند قاطی مرغ ها شده ام. در آخر خرداد همان سال مراسم جشن عروسی مان برگزار شد و زندگی جدیدمان را شروع کردیم. جالب اینجا بود که تا سه روز مانده به عروسی هنوز خانه نداشتیم. وقتی به بچه های بسیج گفتم مثل زمان جنگ همه به همدیگر خبر دادند و تلفن پشت تلفن نشانی خانهٔ خالی بود که به من می رسید. با زحمات بچه ها به خصوص آقای مهدی نعمت الله که این در و آن در زد خانهٔ مناسبی پیدا کردیم اما خانه ظاهر مناسبی نداشت. پسرعمویم حاج رضا چند تا از دوستان بسیجی اش را که رنگ کار بودند به خط کرد و آن ها تا عصر روز بعد خانه را کاغذدیواری و آشپزخانه را رنگ کردند و درست یک روز پیش از مراسم عروسی جهیزیهٔ عروس خانم را به خانه آوردند. اینجا بود که به عینه دیدم و باورم شد خداوند در سه کار امداد غیبی اش را به کمک افراد می رساند که یکی از آن ها ازدواج است. نه خانوادهٔ خودم و نه خانوادهٔ خانمم باورشان نمی شد توی دو روز هم خانه گیر بیاوریم و هم آماده اش کنیم. خداوند کمک کرد و کارها به سرعت روبه راه شد. مراسم عروسی مان جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۷۲ که مصادف شده بود با دور دوم ریاست جمهوری آقای هاشمی رفسنجانی برگزار شد و به قول بزرگ ترها به خانهٔ بخت رفتیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم. پس از آن هر بار که موضوع مأموریت را به مسئولمان می گفتم وعده می داد و می گفت «باشد. تو حالا تازه دامادی. چند ماهی بالای سر زندگی ات باش سر موقع صدایت می کنم.» در مجتمع رزمندگان ثبت نام کردم و موفق شدم دیپلم بگیرم اما فکر رفتن نگذاشت به طورجدی به فکر دانشگاه باشم و در کنکور شرکت کنم. روزها به سرعت سپری می شد و حاجی دشتستانی هم در منطقه مستقر بود و فرصتی پیش نمی آمد درباره رفتن به منطقه با ایشان صحبت کنم. با درخواست برگشت از طرف مسئول ردهٔ اصلی ام عملاً تسویه کردم و به ردهٔ قبلی برگشتم. روزها و ماه ها می گذشت و همچنان تحولات جنگ بوسنی را از نزدیک دنبال می کردم. یک روز برادر یاسر را در ستاد دیدم. حدود هشت نُه ماه از آخرین دیدارمان می گذشت. پس از احوالپرسی گفت به تازگی از مأموریت بوسنی برگشته و با صحبتی که با آقامصطفی کرده ایشان پیشنهاد داده که چون قبلاً در پازاریچ و سارایوو و مناطق بوسنی مرکزی حضور داشته ام به آنجا اعزام شوم. یاسر گفت «من با آقامصطفی صحبت کردم. شما فردا برو و در زمینهٔ کم وکیف کار با ایشان صحبت کن.»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک