جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
95,850
چشمهای درشت قهوه ای رنگش خیس اشک شد و اشکها نرم نرمک روی گونه های سرخش سرازیر شدند. اما مامان زحمت پاک کردنشان را به خودش نمیداد. ببخشید مامان، واقعاً ببخشید.
از اینکه دست روی دست بگذارم و گریه کردنش را تماشا کنم متنفر بودم اما آخر هر چیزی هم که میگفتم فایده ای نداشت. اشکهایش بند آمدنی نبود. همان طور تا روی چانه اش پایین می آمد و بعد چک چک روی پاهایش میریخت سرم را برگرداندم و نگاهم را دزدیدم تا مجبور نباشم اشکهایی را که من باعث و بانی اش بوده ام ببینم تا می هیچ وقت غمگینش نمی کرد اما من هرچه تلاش میکردم آخر و عاقبت همین میشد، از دستم پکر می شد.
آن روز را قشنگ یادم است وقتی رسیدم مامان و تامی خانه نبودند. فکر کردم به جای اینکه تک و تنها توی این خانه ی سوت و کور بنشینم بروم خانه ی فین همین جوری شد که یک ورقه از دفترم کندم و سر حوصله و با دقت برای مامان یادداشت کردم که کجا میروم و اینکه هر وقت کارم داشت یا میخواست به خانه برگردم تلفن کند. بعد هم کلی به ذهنم فشار آوردم
در شهر کوچک میوتاون همه افسانه ی هیولاهای دریاچه را شنیده اند؛ افسانه ای که خیلی ها میگویند برای محافظت از بچه ها سر هم شده است برای آنکه از دریاچه دور باشند. افی هم با افسانه ی هیولاها بزرگ شده، اما آهسته آهسته اتفاق های عجیب و غریبی در خانمشان می افتد؛ خرگوشش از توی قفسی با در قفل شده غیب میشود، مادرش به شکلی اسرار آمیز ناپدید میشود و سر انجام نوبت به لیسک های لرجی می رسد که از در و دیوار خانه بالا میروند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک