جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
14,800
یک شب زن هیزم شکن به شوهرش گفت: دیگر غذایی در خانه نمانده و به زودی از گرسنگی خواهیم مرد بهتر است فردا بچه ها را به جنگل ببریم و رها کنیم. هیزم شکن با ناراحتی فریاد زد: نه این کار را نمیکنم بچه ها در جنگل از گرسنگی خواهند مرد.» اما زن هیزم شکن او را مجبور به این کار کرد.
آن شب بچه ها در رختخواب بودند. اما از گرسنگی خوابشان نمی برد. آنها همه چیز را شنیدند گرتل از ترس گریه می کرد. اما ها نسل او را آرام کرد و گفت: «گریه نکن ! من نقشه ی خوبی دارم.» هانسل از خانه بیرون رفت جیب هایش را پر از سنگریزه کرد و به خانه آورد. صبح زود وقتی که خروس خواند نامادری به اتاق هانسل و گرتل آمد و فریاد زد: «بچه های تنبل بیدار شوید می خواهیم به جنگل برویم ! » نامادری به هر کدام تکه ای نان داد و با هم به جنگل رفتند در راه هانسل هر چند قدم که می رفت. بر می گشت به خانه شان نگاه میکرد و یک سنگریزه روی زمین می انداخت پدرش از او پرسید: «هانسل | چرا برمی کردی و پشت سرت را نگاه میکنی؟» هانسل جواب داد: با گربه ی سفیدم که روی بام نشسته است. خداحافظی کنم»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک