این کتاب که در دسته ی کتاب های روانشناسی قرار می گیرد به مخاطب نشان می دهد هنوز در جایگاهی که باید باشد نیست! با کمک کتاب پیش رو فرد در می یابد که تغییر غیر ممکن نیست و امکان بهبود شرایط نامناسب موجود همواره فراهم است. مسیرت را پیدا کن مسیر راه یابی به آینده دلخواه را ترسیم می کند و با هوشیار سازی بخش های مختلف مغز ابعاد گوناگون زندگی را بهبود می بخشد. گزیده ای از کتاب اگر تمام زندگی تان (یا حتی یک ساعت) را تحت تسلط ترس هایتان زندگی کرده باشید، من خبرهای خوبی برای شما دارم. مهم نیست از چه زمانی راه خودتان را گم کرده اید، چون می توانید از همین حالا دوباره راه خود را پیدا کنید. با جریان دادن شهامت در مسیرهای خود، می توانید دوباره قدرتی را که از دست داده بودید پس بگیرید.حتی اگر تا به حال این کار را انجام نداده باشید، می توانید شجاع بودن را تمرین کنید. این اولین و مهم ترین انتخابی است که در تمام طول عمرتان انجام خواهید. تمام تصمیماتی که برای بازپس گرفتن نیروی خود می گیرید از همین جا شروع می شود. مهم نیست الان کجای زندگی خود هستید، و مهم نیست که تا حالا کجا بودید، شما هنوز آنچه میتوانید باشید نیستید. اگر بخواهم کل این کتاب را در یک خط خلاصه کنم، چنین مینویسم: شما هنوز آنچه میتوانید باشید نیستید. زندگی میتواند تغییر کند. شرایط تغییر میکنند. شما میتوانید درک تازهای بیابید. شما میتوانید تغییر کنید. شما میتوانید رشد کنید و درحالی که در حال کشف موقعیتهای درون خود و پیش روی خود هستید، با ثباتی در زندگی خود مواجه میشوید که قبلاً هرگز با آن آشنا نشده بودید. کارلی فیورینا .... من یکی از آن دانشجوهای سال اولی شر دانشکده حقوق بودم که در یکی از همان یکشنبههای معمولی و تکراری، یکی از آن سردردهای سنگین را تجربه میکردم و زیر دوش حمام در دستشویی طبقه بالای خانه پدر و مادرم ایستاده بودم که این ایده ناگهان به ذهنم رسید: من میتوانم این شرایط را ترک کنم. ترک کنم؟ قطعاً اشتباه میکردم. من نمیتوانستم آن شرایط را ترک کنم. پدر و مادر من بهخوبی با مشکلات زندگی آشنا بودند، و مصمم بودند که شرایط حال حاضرشان زندگی آنها را تعریف نکند. مادر من، تنها فرزند یک کارمند خط تولید، مادرش را در دهسالگی از دست داده بود. او با یک نامادری واقعاً شیطانی بزرگ شد. دانشآموز موفق و سختکوشی بود، ولی پدرش به او اجازه نداد که به دانشگاه برود. برای همین او در هجدهسالگی از خانه فرار کرد و تا تِگزاس رفت و در آنجا به نیروی ارتش زنان پیوست. او درنهایت معاون افسر ارشد همان پایگاه نظامی شد، جایی که با پدرم ملاقات کرد. مادرم یک هنرمند تمامعیار بود که معمولاً هنرش را کنار میگذاشت و خودش را وقف سه فرزندش میکرد - با این امید که بالاخره این سه فرزند همان تحصیلات، تجربیات و موقعیتهایی را تجربه کنند که او تجربه نکرده بود. پدرم با تمایز قابل توجهی در یکی از شهرهای کوچک تِگزاس بزرگ شد. وقتی سیزده سال داشت، پدر و برادرش در فاصله نه ماه از هم، جان خود را از دست دادندو مادرش نیز هرگز نتوانست از شوک این اتفاق خارج شود. بعد از پایان جنگ جهانی دوم، او اشتباهی به دانشکده حقوق رفت – در دانشگاه تِگزاس، پیش از آنکه کسی اصلاً اسمش را هم شنیده باشد - که مسلماً نه هاروارد[1] بود و نه یال[2]. او با سختکوشی و تلاش فراوان توانست فارغالتحصیل شود و درنهایت رئیس دانشکده حقوق دانشگاه دوک[3]، معاون دادستان کل ایالات متحده و قاضی فدرال مدار نهم دادگاه تجدیدنظر شد. او به فرزندان خود آموخت که اگر در شرایط سخت به پیشرفتن ادامه بدهند، بالاخره موفق خواهند شد. پدر و مادر من اهل ترککردن مسیر نبودند. آنها اعتقادی به جمله «دوستش ندارم» نداشتند. سختکوشی و استقامت جزء اعتقاداتشان بود و آنچه بیش از همه برای من میخواستند این بود که تا سرحد توانم بکوشم. هر دوی آنها فکر میکردند که دنبالکردن مسیر موفقیت پدرم در زمینه حقوق، بهترین برنامه برای من است. میدانستم که آنها چقدر روی من سرمایهگذاری کرده بودند. میدانستم که چقدر از رؤیاها و امیدهایشان به من بستگی داشت. میدانستم که آنها در این راه بر مشکلاتی خیلی بیشتر از حد تصور من فائق آمده بودند. مسلماً من نمیتوانستم این مسیر را ترک کنم! بااینحال، آماده ترککردنش بودم. تا آن نقطه از زندگیام در تنها مهارتی که واقعاً حرفهای شده بودم راضی نگهداشتن دیگران بود، یا به بیان روشنتر، راضی نگهداشتن پدر و مادرم. من واقعاً سخت کار میکردم تا والدینم را راضی نگه دارم - حتی گاهی آنقدر زیادهروی میکردم که باعث خشم برادر و خواهرم میشدم. من کسی نبودم که بتوانم پدر و مادرم را ناامید کنم. بااینهمه، از همان دومین کلاس درس حقوق فهمیدم که از این رشته متنفرم. وقتی پدرم به ملاقات من آمد، به او گفتم که چقدر از این رشته متنفرم. به او گفتم که هر بار میخواهم به کلاس حقوق بروم سردرد شدید میگیرم و هیچ علاقه و اشتیاقی به این موضوع ندارم. او گفت «یک سال به آن زمان بده، کارلی. ببین بعد از یک سال چه حسی داری.» یک سال برای من مثل وقت گل نی بود. کمی بعد از روز ملاقات با او، من به خانه برگشتم تا آنها را ببینم. در آن لحظه اصلاً تصور نمیکردم که قرار است آخر همان هفته رشته حقوق را کنار بگذارم. درهرصورت، در جریان همان سفر بود که یک روز صبح زیر دوش تصمیم خودم را گرفتم. این زندگی من است...همان چیزی که شاعری به اسم ماری اولیوِر میگوید «یک زندگی دیوانهوار و ارزشمند.» البته در آن زمان نه دیوانهوار به نظر میرسید و نه ارزشمند، بلکه بیشتر شبیه به یک زندگی وحشتناک و ناامیدکننده بود. من به دنبال همان زندگی دیوانهوار و ارزشمند به راه افتادم. با حالتی مصمم لباس پوشیدم و به طبقه پایین رفتم، با پدر و مادرم سلام و احوالپرسی کردم و جسورانه تصمیم خودم را اعلام کردم. گفتم «من از مدرسه حقوق متنفرم. این هدفی نیست که میخواستم دنبال کنم. این رشته را ترک میکنم.» پدرم بدترین چیزی را که میتوانست به زبان آورد: «کارلی واقعاً ناامیدم کردی. متأسفانه تو به جایی نخواهی رسید...» آه. مادرم که خیلی سنگین به من نگاه میکرد، گفت «چه کار میخواهی بکنی؟» گفتم «نمیدانم.» نمیدانم؟ نمیدانم؟! من همیشه میدانستم چه کار میخواهم بکنم. نمیخواستم پدر و مادرم را ناامید کنم. از اینکه آنها فکر میکردند دخترشان قرار است اشتباه خیلی خیلی بزرگی را مرتکب شود، بهشدت احساس ناراحتی میکردم. و از اینکه نمیدانستم دقیقاً چه کاری میخواهم انجام بدهم، حالم بدتر میشد. بااینحال، هنوز هم نمیخواستم با زندگیای کنار بیایم که برای خودم نبود. قلبم شکسته بود و خیلی ناراحت بودم، ولی بعد از آن مکالمه دردآور با والدینم، فهمیدم که حس میکنم کاملاً آزادم. فردای آن روز، دوباره به لس آنجلس سفر کردم، وسایلم را جمع کردم و دیگر هرگز به پشت سرم نگاه نکردم. ــــــ این روزها زمان زیادی را صرف صحبت با سازمانهای مدنی، دانشجویان، مخاطبان شرکتها، گروههای کلیسایی و دیگران میکنم. از برقراری ارتباط با آدمهایی از زندگیهای مختلف در این انجمنهای صمیمانه لذت میبرم و معمولاً بعد از سخنرانیهایم در جلسه باقی میمانم تا با هر کس که دوست دارد با من صحبت کند، حرف بزنم. من صدها یا شاید هم هزاران بار سخنرانی کردهام و تقریباً بعد از هر کدام از آنها، حداقل یک نفر پیش آمده و به من گفته است که «متشکرم. حالا حس خیلی بهتری دارم.» جالب است که چند بار این اتفاق تکرار شده است و هر بار نیز همین دو کلمه را میشنوم: حس بهتر. در روزگاری که بیشتر افراد احساس اضطراب و تشویش، تنهایی و ناامیدی، خستگی و ناراحتی و هراس میکنند، چنین حس خوبی اصلاً کماهمیت نیست. ما باید دید خود را از شرایط امروز به آنچه در آینده میتواند اتفاق بیفتد، تغییر دهیم. ما باید افکارمان را از تصورات منفی نسبت به خودمان و مقایسههای مسموم دور کنیم و به سمت قبولکردن چیزی ببریم که ما را از دیگران متمایز میسازد. ما باید قلب خود را از یأس و ناامیدی پاک و به سوی صلح و آرامش هدایت کنیم. من به این باور رسیدهام که آدمها دو دستهاند و هر دو نیز در زنجیره ارتباط من و شما حضور دارند. دسته اول آنهایی هستند که ما را به سمت پایین هل میدهند، ما را تشویق میکنند که به سوی شرایط بدتر قدم برداریم و کوچکترین و خودخواهترین نسخه از خودمان باشیم. ولی دسته دوم کسانی هستند که ما را بالا میبرند و تشویق میکنند که تبدیل به بهترین نسخه از خودمان شویم. من این کتاب را تنها با این هدف نوشتم که همان کسی باشم که شما را بالا میبرم. امیدم این است که درسهایی که من از همان زمان تصمیمگیری زیر دوش، و تصمیمهایی که برای دراختیارگرفتن قدرتم، تحت تسلط قراردادن زندگیام و یافتن مسیرم آموختم، بتواند برای شما هم آموزنده و الهامبخش باشد. میدانم که غرقشدن در نگرانی و آرامشنداشتن چه حسی دارد. میدانم چه حسی دارد که سعی کنید مطابق میل دیگران زندگی کنید و اهداف دیگران را دنبال نمایید و بکوشید که مطابق برنامه دیگران پیش بروید. میدانم که نارضایتی محض چه احساسی دارد. من با خشونت و ناامیدی و درد این نوع زندگی آشنا هستم. اما این همه آنچه میدانم نیست. در کنار تصمیمگیری برای بازپسگرفتن قدرتی که تمام آن مدت برای خودم بود - قدرت دراختیارگرفتن، قدرت فکرکردن، قدرت انتخابکردن - موجی از آموختنها و بینشها سرازیر شد. در کنار تمام موارد، من اینها را نیز آموختم: __ اولین قدم برای رسیدن به تکامل، اعتماد به خودمان است. __ تصمیمهای درست امروز، تصمیمهایی هستند که اگر فردا به آنها نگاه کردیم، برای باقی عمر خود احساس تأسف نکنیم. __ فشار انتظارات دیگران، وزنهای است که ما میتوانیم - و باید - زمین بگذاریم. شما فقط یک زندگی دیوانهوار و ارزشمند دارید که منتظر است آن را تجربه کنید. در این کتاب چگونگی تجربه این زندگی را خواهید آموخت.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک