جهت اطلاع از کتاب های جدید این نویسنده روی دکمه خبرم کن کلیک کنید.
کارسن مک کالرز
کارسون مککالرز، رماننویس، نمایشنامهنویس و شاعر امریکایی، در نوزدهم فوریهی سال ۱۹۱۷ در کلمبوسِ جورجیا به دنیا آمد. لوکا کارسون اسمیت در هفده سالگی به قصد ادامهی تحصیل راهی نیویورک شد. در بیست سالگی با ریوز مککالرز، نویسندهای که با او در جورجیا آشنا شده بود، ازدواج کرد و این آغاز راهی پرفرازونشیب برای کارسون بود. این دو در سال ۱۹۴۰ از هم جدا شدند، اما پنج سال بعد دوباره با هم ازدواج کردند. زندگی کارسون پس از این اتفاقات سراسر رنج و اندوه بود. سکتههای پیاپی او را زمینگیر کرد و سرانجام سالهای آخر عمرش را مجبور بود از صندلی چرخدار استفاده کند.
کارسون مککالرز با انتشار اولین رمانش، «قلب شکارچی تنها» در سال ۱۹۴۰، خودش را بهعنوان نویسندهای خوشقریحه و جدی شناساند. رمانی که باورش دشوار بود که نویسندهای ۲۳ ساله آن را نگاشته باشد، اما او به مدد تمام رنجها و مشقتهایی که در زندگی از سر گذرانده بود، چنین اثری را خلق کرده بود. در دههی ۱۹۴۰، کارسون مککالرز با تنسی ویلیامز نمایشنامهنویس امریکایی دیدار کرد و با هم رابطهی دوستانهای برقرار کردند. تنسی ویلیامز، کارسون را تشویق کرد از رمان «مهمان عروسی خود» نمایشنامهای اقتباس کند. این نمایشنامه به اندازهی خود موفق بود و چندینبار روی صحنه رفت و در سال ۱۹۵۲ براساس آن فیلمی ساخته شد.
شخصیتهای داستانهای مککالرز اغلب از مشکلات جسمانی یا روانی رنج میبرند و در جستوجوی یافتن همدمی برای رسیدن به آرامش هستند. او شخصیتهایی به غایت واقعی میآفریند. خودش جایی میگوید: من با شخصیتهایی که میآفرینم زندگی میکنم و این از تنهاییام میکاهد.
از دیگر رمانهای مککالرز که توانست نظر مثبت منتقدان را به دست آورد، «ساعت بیعقربه» است که در سال ۱۹۶۱ منتشر شد. این آخرین اثر کارسون مککالرز پیش از مرگش در سال ۱۹۶۷ است. رمان چهار شخصیت محوری دارد که هرکدام جهان خاص خود را دارد. مردی در آستانهی مرگ که میکوشد بیماریاش را انکار کند و اندیشهی وجود یا عدم وجود جهان پس از مرگ ذهنش را درگیر کرده است. قاضی سالخوردهای که روزگاری نمایندهی کنگره نیز بوده است و اکنون با تمام وجود تلاش میکند مانع همزیستی سفیدپوستان و سیاهپوستان شود. جِستر نوهی او که مخالف اندیشهی اوست و تقابل این دو، تفاوت نسلها را بهخوبی نمایان میکند و شرمن پیو بردهی سیاهپوستی که سرانجام نمیتواند تحقیرهای قاضی را تاب آورد و او را ترک میکند و اتفاق هولانگیزی برایش رخ میدهد. رمان بهروشنی برههای اساسی از تاریخ امریکا را به تصویر میکشد. امریکایی در آستانهی برابری سفیدپوستان و سیاهپوستان. داستان یک حرف اساسی دارد و آن این است که ما که هستیم و به کجا میرویم.