جهت اطلاع از کتاب های جدید این نویسنده روی دکمه خبرم کن کلیک کنید.
سروانتس
میگل د سروانتس، ۵۰ ساله، برای سومینبار در زندگیاش به زندان افتاده بود که داستانی در مخیلهاش شکل گرفت. در سالهای پس از آزادی، او قهرمان خود را روی کاغذ آورد: «دن کیشوت»؛ شوالیهای که با خواندن داستانهای شوالیهای عقل از کف داده بود. او جستوجویش را در دشت لامانچای اسپانیا شروع کرد، سوار بر اسبی استخوانی، به نام روزینانته، و همراه با دهقان وفادارش، سانچو پانزا. «دن کیشوت» که پنج سال پس از آزادی سروانتس در ۱۶۰۵ منتشر شد، هیچ مشابهتی در تاریخ ادبیات نداشت و سکوی پرشی برای قرنها آزمودن قالب رمان شد. این کتاب صفت خاص خودش را ایجاد کرد؛ صفت «کیشوتی» که آرمانگرایی مأیوسانهی خاصی را توصیف میکند. کلمهای که توصیف مناسبی از زندگی خود سروانتس است؛ داستانسرایی که در دورهای از تاریخ اسپانیا زیست که مملو از درگیری بود.
میگل در روز جشن فرشته میکائیل (۲۹ سپتامبر)، سال ۱۵۴۷، در آلکالا د انارس، جایی در نزدیکی مادرید متولد شد. او چهارمین بچه از هفت فرزند لئونور د کورتیناس، دختر یک نجیبزاده و رودریگو د سروانتس، یک دلاک دورهگرد بود. اطلاعات کمی از سالهای اولیهی زندگی سروانتس وجود دارد، اما او در ۲۱سالگی در مادرید تحت تعلیم یک استاد آرمانگرا تحصیل میکرد که او را شاگرد محبوب خود توصیف کرده است. در ۱۵۶۹، سروانتس به رم نقل مکان کرد (احتمالاً به این دلیل که در اسپانیا به دلیل زخمی کردن رقیبش در دوئل تحت تعقیب بود). او در رم بهعنوان خدمتکار برای یک کاردینال کلیسا کار میکرد.
اسپانیا در تلاش برای خارج کردن کنترل دریای مدیترانه از دست نیروهای عثمانی تحت رهبری سلطان سلیم دوم، اتحادی از نیروهای کاتولیک با مشارکت ونیز و حکومت پاپ تشکیل داده بود. سال ۱۵۷۰، سروانتس و برادرش رودریگو، با همین انگیزه در ناپل به سپاه تحتنظر اسپانیا ملحق شدند. دو برادر سوار بر کشتی به همراه ناوگان به دریا زدند و در نبرد خونین لپانتو در نزدیکی کورینتوسِ یونان شرکت کردند که با شکستی قاطع برای عثمانی به پایان رسید. دو گلوله به سینهی سروانتس خورد و دست چپش با شلیک گلولهی سوم از بین رفت، بااینحال او زنده ماند تا در نبردهای دیگری مبارزه کند. تجربیات او بعدها در نوشتن داستانهایش به کار آمد، اما زندگی در خاک ایتالیا هم برایش بسیار ارزشمند بود. سروانتس بهعنوان یک خوانندهی مشتاق، در معرض انقلاب فلسفی و ادبی رنسانس قرار گرفت.
سال ۱۵۷۵، دو برادر در حال بازگشت به اسپانیا بودند که دزدان دریایی بربر به کشتی آنها حمله کردند، خدمه را به اسارت گرفتند و برای بردگی به الجزایر بردند که مرکز تجارت بردگان اروپایی در آن روزگار بود. سروانتس به امید اینکه بعداً در اسپانیا مقامی در ارتش به دست آورد، نامههای قدردانی فراوانی از فرماندهان جنگ به همراه داشت. این نامهها او را تبدیل به اسیری گرانبها کرد و جایزهی بزرگی برای سرش تعیین شد.
اطلاعات دیگر بردگان، سروانتس را یک رهبرشجاع توصیف میکند که چهار بار برای فرار تلاش کرد، اما بهدلیل احترام زیادی که اسیرکنندگانش برای او قائل بودند از مجازات مرگ معاف شد. وضعیت او مدت حبسش را طولانی کرد. او پنج سال را در زندان گذراند و درست وقتی که در آستانهی فرستاده شدن به استانبول و فروخته شدن بود خانوادهاش با کمک فرقهای از راهبان تثلیثگرا، پانصد سکهی طلا جمعآوری کردند تا او را آزاد کنند و به مادرید برگردانند.
«چلاقِ لپانتو» یا همان سروانتس در اسپانیا برای امرار معاش به نوشتن روی آورد. اسپانیا در آن روزگار به دلیل سلطه بر مستعمرات ماورای بحار ثروتمند شده بود و در میانهی عصر طلایی خود قرار داشت؛ دورهای از خلاقیت هنری و ادبی. دو نمایشنامهی اول سروانتس تأثیرگذار از آب درآمد. او در نوشتن سیاهچالهای الجزایر از تجربیات دورهی اسارتش استفاده کرد و در نومنسیا، داستان محاصرهی ظالمانهی این شهر باستانی اسپانیا بهدست رومیها را روایت میکند. سروانتس داستانهای خیالی هم مینوشت. او داستان عاشقانهی «گالاتئا» (۱۵۸۵) را بر پایهی داستان اسطورهای دو چوپان که عاشق حوری گالاتئا میشوند، نوشته است.
سروانتس با وجود اینکه برای نوشتن دستمزد میگرفت، برای تأمین مخارج خود و خانوادهی عجیب و غریبش درآمد کافی نداشت. او در ۳۷ سالگی، با عشق زندگی خود، زنی به نام آنا فرانکا د روخاس، آشنا شد و تنها فرزندش، ایزابل از او متولد شد. سپس با کاتالینا د پالاسیوس سالازار ازدواج کرد، اما جدا از همسرش زندگی میکرد. او در آن دوره بهعنوان مأمور تهیهی تدارکات برای آرمادا، ناوگان دریایی اسپانیا به سراسر اندلس سفر کرد.
شکست ناوگان اسپانیایی بهدست انگلیسیها در ۱۵۸۸، افول اسپانیا را پس از دوران طلایی ابرقدرتی تسریع کرد. حکومت سعی کرد با وضع مالیاتهای شدید بر افرادی که روی زمینها کار میکردند، اقتصاد متزلزل را اصلاح کند. با وجود اختلافات فراوان در دفاتر مربوط به جمعآوری غلات، سروانتس مأمور جمعآوری خراج شد، اما به دلیل اختلاس، مدت کوتاهی به زندان افتاد. او مدتی بعد دوباره برای یک محکومیت یکسالهی دیگر زندانی شد. پس از آزادی، به نوشتن غزل و نمایشنامه و همچنین داستان بزرگی که طرحش را در زندان ریخته بود، ادامه داد.
سروانتس در ۱۶۰۵، در ۵۷ سالگی، انتشار شاهکار خود «دن کیشوت» را به چشم دید و پربارترین دورهی کاری خود را بهعنوانِ نویسنده آغاز کرد. این رمان، هم تقلیدی از دنیای قرون وسطایی شوالیههای جوانمرد و بانوهایشان بود و هم گزارشی طنزآمیز از جامعهی آن روز اسپانیا. کتاب موفقیتی فوری بود. نام سروانتس از زمانی شناخته شد که کتابش در اسپانیا، انگلیس، فرانسه و ایتالیا ترجمه و منتشر شد. بااینحال، او فقط از رفاه موقتی برخوردار شد، چون حقوق کتابش را فروخته بود. سروانتس پس از نقل مکان به مادرید، در میان نویسندگان و شاعران زندگی کرد و به نوشتن «داستانهای نمونه» (۱۶۱۳) و «سفر به پارناسوس» (۱۶۱۴) ادامه داد. او که از انتشار قسمت دوم تقلبی «ماجراهای دن کیشوت» بهقلم یک نویسندهی ناشناس خشمگین بود، دنبالهی آن را در ۱۶۱۵ منتشر کرد.
سروانتس در ۲۲ آوریل ۱۶۱۶ به عنوان «یک پیرمرد، یک سرباز و آقای محترم و فقیر» درگذشت و در صومعهی تثلیثیهای پابرهنه در مادرید به خاک سپرده شد. در سال ۲۰۱۵ تکههایی از استخوانهای او کشف شد و به عنوان بزرگترین نویسندهی اسپانیایی بهطور رسمی به خاک سپرده شد و تقریباً چهارصدسال پس از مرگش بنای یادبودی برای او ساختند.