جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
«تعظیم کن، زِیلی.» با اینکه اخطار را بهوضوح در صدای مامان آگبا میشنوم، اما نمیتوانم خودم را راضی کنم که تکان بخورم. آنقدر به یِمی نزدیکم که چیزی جز موهای سیاه زیبا و پوست قهوهای نارگیلیاش، که از من خیلی روشنتر است، نمیبینم. چنین قهوهای روشنی نشانهٔ آن دسته از مردمانِ اوریشا ست که حتی یک روز هم زیر آفتاب کار نکردهاند و گویای زندگیِ مرفهی است که مخارجش را سکههای حقالسکوتِ پدری تأمین میکند که یمی هرگز او را ندیده.
شانههایم را عقب میدهم و سینهام را پیش میآورم و با اینکه باید خم شوم، راست میایستم. در میان جمعیت ایزدسانها که موهایی به سپیدیِ برف دارند، سیمای متفاوت یمی حسابی به چشم میآید؛ ایزدسانهایی که بارها و بارها ناچار شدهاند به کسانی شبیهِ او تعظیم کنند.
«زِیلی، مجبورم نکن دوباره حرفم رو تکرار کنم.»
«ولی، مامان...»
«یا تعظیم کن یا از رینگ خارج شو! داری وقت همه رو تلف میکنی.»
از سر ناچاری، دندانهایم را روی هم فشار میدهم و تعظیم میکنم. ریشخند غیرقابلتحمل یِمی دوباره روی صورتش میشکفد. «خیلی سخت بود؟» دوباره تعظیم میکند و میگوید: «اگه میخوای ببازی، با افتخار بباز.»
صدای خندههای نخودیِ خفهای میان دخترها میپیچد و بهسرعت با حرکتِ تندِ دستِ مامان آگبا ساکت میشود. قبل از اینکه روی حریفم تمرکز کنم، نگاهِ خشمگینی نثارشان میکنم.
وقتی برنده شدم، میبینیم کی میخنده.
«به جای خود.»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک