جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
171,810
به کلیدهایی که روی قالیچه افتاده بودند، نگاه کردم و گفتم: «خب، اینکه فقط وقت تلف کردن بود. کسی فکر بهتری نداره؟»
ویولت گفت: «میتونیم بازم برگردیم، ولی هیچ سرنخی نداریم. اگه بخوایم به جایی برسیم، باید یه راهنما و سرنخ داشته باشیم.»
با بیچارگی آه کشیدم. دست کم میتوانستیم دو تا کلید اول را از دسترس هنری دور کنیم و این خودش خوب بود. اما اگر گاوصندوق را پیدا می کرد، از او بعید نبود یک نفر را بیاورد و با مته صندوق را از توی دیوار بکند و ببرد. وقت زیادی برایمان نمانده بود و وقتی مدرسه خالی میشد، هنری فرصت داشت دنبالش بگردد.
آیوی با ناامیدی پرسید: «کسی ایدهای نداره؟»
همه یواش یواش سرشان را تکان دادند.
دستهایم را مشت کردم و گفتم: «پس به گشتن ادامه میدیم.» اما مگر فایدهای داشت؟
صبح جمعه رسید. آخرین روزمان بود، آخرین شانسمان قبل از اینکه هنری همهمان را برای یک هفته از مدرسه بیرون بیندازد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک