جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
114,240
در هیاهوی پیدا و ناپیدای محله همیشه بی تاب رفتن بود. هر روز، چندین باره دست دختر دوازده ساله اش را می گرفت و دور شهر می چرخاند. شق ورق راه می رفت و نگاه سرد و بی عاطفه اش را به هر سو می افکند. گام برداشتن او به اندوه مسافری می ماند که پایان راهش را نمی داند. پس از هر پیاده روی، به ناگاه، خاموش در گوشه ای می ایستاد و چهره در هم می کرد و در خود فرو می رفت. همواره در قامت یک خودستیز نمایان میشد؛ تاریک و در هم پیچیده به سان چهره نحیفی که زیر تازیانه ها و زخمهای زندگی سوخته باشد. کسی راز ناسازگاری اش را با زندگی به راحتی نمی توانست دریابد برخی میگفتند دردی بی اساس زندگی اش را آکنده از بدگمانی و بداندیشی کرده است نگاهش اوج تاریکی انسان فروافتاده در تنهایی را نشان می داد؛ نگاههای خفته در آغوش غمی که مانند عذاب روح، جان و دل بیننده آگاه را می تراشید چشمان گودانداخته ای که وقتی نقاب از آینده بر می کشید، چشم اندازی بـیـم دهنده را نوید می داد. به ندرت نیز سخن میگفت کم گوترین آدمی بود که در زندگی دیده بودم. در دیالوگ با خود نیز به نظر میرسید بیشتر به ابتذال زندگی میاندیشید تا خوبی ها و خوشی های آن.
مانند کسی که دیواری آهنین دور خود تنیده باشد اجازه ورود هیچ نیرویی را به درون تنهایی خویش نمی داد. به ترکه خمیده ای میماند که هر لحظه ممکن بود برگردد و آدمی را زخمی کند. ورود به دژ مستحکم و سکوت دیرپای او سماجت زیادی می طلبید و نیازمند گشودگی شورمندانه به سوی حلقه های بسته ارتباطی بود.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک