جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
52,000
یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. نه دور بود و نه نزدیک. همین دوروبرها. یک آبادی بود که نمکی و مادرش در آن زندگی میکردند. نمکی دختر باهوش و زرنگی بود. خیلی هم کنجکاو و نترس بود. با اینکه آنها توی یک خانه بسیار بزرگ زندگی میکردند. اما نمکی تک و تنها همه جا میرفت و همه کارها را هم به تنهایی انجام میداد. خانه آنها هشت در داشت. هر در هم به یک جایی باز میشد. نزدیک غروب که میشد مادرش میگفت: «نمکی! درها را بستی؟»
نمکی جواب میداد: «بستم؛ تمام درها را بستم.»
آن وقت مادرش برای اینکه مطمئن شود دوباره میپرسید: «تمام درها را نمکی؟»
نمکی هم جواب میداد: «بله! تمام درها را.»
اما نمکی نمیدانست چرا باید درها را بندد. هر وقت هم از مادرش میپرسید، مادرش جوابهای جورواجور میداد. یک بار میگفت: «غول بیشاخ و دم میآید.»
یک بار دیگر میگفت: عجیبان و غریبان میآیند.»
بار دیگر هم میگفت: «گربه تن کلاغی میآید.»
خلاصه نمکی هیچ جوابی از مادرش نمیگرفت.
یک روز نمکی تصمیم گرفت تا یکی از درها را نبندد. میخواست ببیند عجیبان و غریبان یا گربهی تن کلاغی دیگر چیست و کیست؟
در حال حاضر مطلبی درباره ناصر یوسفی نویسنده افسانه کهن نمکی در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک