جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
72,520
هاینریش بلوخر ، شوهر و دوست او آخرین استادش بود. با آنکه ده سال از او بزرگتر بود اما در رابطه فکری آنها نوعی حالت پدری و توام با گذشت در هاینریش و اندکی حالت شاگردی مشتاق و آزمند ستایش در هانا دیده می شد. هنگامی که هانا سخن میگفت هاینریش با نگاهی ملاطفت آمیز او را تماشا میکرد و سرش را طوری تکان میداد که گویی از این که بخت مساعد چنین شاگرد فوق العاده درخشان و کار آمدی به او داده شگفت زده است و این همه چیزی بود که او، فیلسوف به تمام معنا با پیپها و سیگارهای برگش از اینکه خود نداشت خرسند بود. او به وجود هانا افتخار میکرد و میدانست که تا قله ها و کوهستانهایی که وی می توانست از دور ببیند پیش خواهد رفت در حالی که خود آرام خواهد نشست و در انتظار خواهد ماند تا او به آن جا برسد.
هاینریش برای هانا عینکی بود که دیدش را اصلاح میکرد؛ تا دیدش به تأیید هاینریش نمیرسید به آن اعتماد نداشت. گرچه آن دو در بسیاری مسائل یکسان می اندیشیدند اما هاینریش بیشتر ذهن فلسفی محض» داشت و حال آن که هانا بیشتر به زندگانی پویای سیاسی و به ساختن و تولید کردن چیزهای با دوام، در هیئت کتاب و مقاله سرگرم بود هیچ یک بیش از اندازه به قلمرو زیست شناختی حیوان زحمتکش ـ به کارهای شاق خانگی به مصرف اموال - دلبسته نبودند. و گرچه هر دو با نوجوانان مهربان بودند هرگز خود دارای فرزند نشدند. هنگامی که در اواخر سال ۱۹۷۰ هاینریش به طور ناگهانی نه ناگهانی تر از هانا درگذشت او خود را تنها دید و با آنکه همیشه دوستان گرداگردش بودند اما همچون مسافری تنها در قطار اندیشه هایش سفر میکرد بدینسان کتاب زندگی روان که در آن سال های غم و اندوه آغاز شد برای و امید داشت (با هاینریش بلوخر طرح ریزی شد و به ثمر رسید واضح است که این کتاب اثر بسیار بسیار برجسته ای نبود اما چیزی بود مانند پرده یا تجیری سه لایه که اراده اسرار آمیز در لایه مرکزی آن. جای داشت. در هر حال من درباره آن چنین میاندیشم و دیگر از هانا نمیتوان پرسشی کرد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک