جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
236,800
وقتی اما در اتاق خواب پدرومادرش را باز کرد نمیدانست این آخرین باری خواهد بود که این کار را انجام میدهد. او دیگر هرگز ساعت دوازده و نیم نیمه شب عروسک به بغل آهسته و آرام طوری که پدرش از خواب بیدار نشود، روی تختخواب کنار مادر نمیخزید پدر همیشه در خواب کلمه های بی ربط می گفت لگد میزد و دندان قروچه میکرد. اما امشب پدر دندان قروچه نمیکرد لگدپرانی نمیکرد، حرف هم نمیزد. او فقط ناله می کرد. پدر؟ اما روی پنجه پا از راهروی تاریک وارد اتاق خواب شده بود. نور مهتاب این شبهای بهاری برلین همچون خورشید در دل شب میدرخشید و رنگ نقره ای درخشان آن از پشت پرده های بسته به درون اتاق تابیده بود. با اینکه چتری اما مثل یک پرده ی قهوه ای رنگ چشمانش را پوشانده بود، ولی او با همان چشمان نیمه باز هم وسایل اتاق را تشخیص داد: صندوق حصیری در انتهای اتاق بود و لیوان و بطری آب روی هر دو میز پاتختی تخت قرار داشت و کمد کشویی که او قبلاً در آن پنهان میشد
اما وقتی یادش آمد که فراموش کرده ماجرای بسته ی شخص ناشناس را که روی میز کارش بود برای همسرش تعریف کند به عمق پریشانی اش پی برد. او در این لحظه احساس میکرد که در عمق وجودش چیزی یک چیز اساسی او را زیر تسلط خود قرار داده است ولی در این لحظه فکرش کار نمی کرد و نمی دانست آن چیست. احتمالاً موضوع بسته خیلی مهم تر از آن بود. سلیم از من خواست که بسته ی پستی یکی از همسایه ها را به او برسانم.» فیلیپ و جورجو همزمان با هم گویی که هر دو با یک دهان حرف میزدند گفتند: «خب؟» اما ادامه داد: من هرگز نام او را نشنیده بودم.
وای اسمش چی بود؟ اما از شدت هیجان واقعاً نام او را فراموش کرده بود
ولی پس از چند لحظه یادش آمد و از فیلیپ :پرسید تو کسی به نام پالانت می شناسی؟»
فیلیپ با حرکت سر پاسخ منفی داد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک