جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
«بازی فرشته» قسمت دوم از»گورستان کتاب های فراموش شده» است. البته کتاب در بارسلون دهه ی سی می گرد؛ نویسنده ی جوانی کتابی مرموز در دل هزار توی گورستان می یابد، عشقی آتشین، سرباز می کند و همه ی این ها با پیشینه ی عمارتی که در آن به سر می برد، پیوند می خورد تا نویسنده را به گرداب ماجرایی نفس گیر بکشاند تا روایتی دیگر از رازهای شهر بارسلون و اسراری ناگفته از رمان «سایه ی باد» را بازگو کند.
علاوه بر مارکز، اکو و بورخس که در رمان«سایه ی باد» با یکدیگر تلافی می کردند در « بازی فرشته» باید ضلع چهارمی به آن ها افزود: چارلز یکنز.
برگرفته از نشر نیماژ
510,000
کارلوس رونیٹ ثافون زاده ی سال ۱۹۶۴ در شهر بارسلون بود و بنا به گفته ی خودش از سن پنج یا شش سالگی می دانست که میخواهد نویسنده شود، اگر چه اعتراف میکرد که هرگز ندانسته این میل غریب چگونه و از کجا در وجودش شکل گرفته چرا که خانواده ی او از هیچ پیشینه ی ادبی برخوردار نبوده است - نه در مادر خانه دارش چنین استعدادی وجود داشته و نه در پدرش که یک کارمند بسیار موفق بوده با این حال کارلوس همواره در مصاحبه هایش عنوان میکرد که جهان ادبیات و کتابها در خانه ی کوچک پدری او از اهمیت بالایی برخوردار بوده است.
کارلوس دوران تحصیل خود را در مدرسه ی یسوعیان سن ایگناسیو ساریا گذراند و سپس در رشته ی علوم ارتباطات به ادامه ی تحصیل پرداخت در طول نخستین سال تحصیل در دانشگاه با یافتن شغلی نیمه وقت وارد جهان تبلیغات شد و با پیشرفت سریع در این حوزه به مدیر هنری یک شرکت تبلیغاتی در شهر بارسلون تبدیل شد، اما در سال ۱۹۹۲ ناگهان تصمیم گرفت همه چیز را رها و تمامی وقت و زندگی خود را وقف ادبیات کند.
کودتا در وجودشان به ضعفی غیر قابل مهار تبدیل شده بود. بانوی سپید و خیلی زود با یک سینی نقره ای که نوشیدنی روی آن قرار داشت از راه رسید. لیوان را برداشتم و او را دیدم که از همان مسیر آمده برگشت و دوباره پشت همان در ناپدید شد. نوشیدنی را مصر کشیدم و دکمه ی بالای پیراهنم را باز کردم دیگر کم کم شک می کردم که شاید همه ی این ها فقط شوخی برنامه ریزی شده ای توسط بیدل است تا من را دست بیندازد و کمی با هم تفریح کنیم اما در همان لحظه طرح اندامی را دیدم که از درون دالان یکی از آن راهروها به سمت من پیش می آمد. به نظر میرسید دخترکی باشد. در حال راه رفتن سرش را پایین انداخته بود بنابراین نمیتوانستم چشمانش را ببینم. از صندلی برخاستم.
دخترک با احترام تعظیم کرد و با حرکت دست اشاره کرد که به دنبالش بروم. همان لحظه بود که متوجه شدم یکی از دستهایش مصنوعی است چیزی شبیه به دست مانکن های چوبی دخترک من را به انتهای راهرو هدایت کرد با کلیدی که به گردنش آویخته بود دری سفید را باز کرد و با حرکت دست به داخل دعوتم کرد فضای اتاقی که به آن قدم گذاشتم کاملاً تاریک بود. در حالی که به چشم هایم فشار می آوردم تا چیزی ببینم چند قدم دیگر برداشتم. از پشت سر، صدای بسته شدن در را شنیدم و وقتی رو برگرداندم دریافتم که دخترک رفته است. لحظه ای بعد صدای چرخیدن کلید در قفل را شنیدم و دانستم که در آن فضا زندانی شده ام. به مدت یک دقیقه همان طور بی حرکت در جایم ایستادم. چشمانم کم کم به تاریکی اتاق عادت میکردند و آرام آرام طرحی از فضای آنجا پیش چشمانم ترسیم میشد. از کف تا سقف اتاق با پارچه ای سیاه رنگ پوشانده شده بود. در یک سمت می توانستم وجود چند وسیله ی مکانیکی عجیب را تشخیص دهم، اما نمی توانستم بفهمم که چیزهایی شیطانی هستند یا ابتکارهایی جهت وسوسه ی بیشتر میهمانان تختخوابی بزرگ و مدور در کنار بالین عمودی تخت که بیشتر یادآور تار عنکبوتی عظیم بود در همان سمت به چشم می خورد از بالین تخت دو جا شمعی آویزان بود که شمعی سیاه در هر یک می سوخت و عطر موم سوخته در شب زنده داریهای کلیسایی را در ذهنم تداعی می کرد. در یک سمت تختخواب، صفحه ای مشبک با طرح هایی مارپیچ دیده می شد. با تشخیص این اجزا لرزشی بر بدنم افتاد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک