جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
244,260
سکوت حاکم شد و تنها با آواز شاد چند نفر ته خیابان و وزش باد روی سدره قطع می شد.
پری فقط با سرش تعظیم کرد. «بانو.» با خودم فکر کردم چه بگویم چیزی بانوی عالی رتبه وار و در عین حال خودمانی، و چیزی به ذهنم نرسید. آن قدر زمان گذشت و من چیزی به ذهنم نرسید که بی مقدمه گفتم: «برف می بارد.»
انگار که دانه های سفید ممکن بود چیز دیگری باشند. پری دوباره با سرش تعظیم کرد «بله» به آسمان لبخند زد و برف در موهای جوهری اش گیر کرد. «آن هم چه برف اولی.»
ویرانه ی پشت سرم را از نظر گذراندم. تو... افرادی را که این جا زندگی می کردند می شناسی؟» می شناختم حال در مزرعه ی خویشاوندشان در دشتها زندگی می کنند. دستی سمت دریای دور دست و پهنای صاف زمین میان ولاریس و ساحل تکان داد. به زحمت گفتم: «آهان.» بعد چانه ام را سمت مغازه ی آن طرف خیابان تکان دادم که با تخته بسته شده بود. آن یکی چی؟»
پری جایی را نگاه کرد که به آن اشاره کرده بودم لبهایش که به رنگ صورتی توت رنگ شده بودند منقبض شدند. متأسفانه پایان زیاد خوشی نداشت.
کف دستهایم درون دستکشهای پشمی ام عرق کردند که این طور دوباره به من رو کرد و موهای ابریشمی اش دورش تکان خوردند. نامش پالینا بود.
آن نگارخانه اش بود. قرنها. و حال پوسته ای ساکت و تاریک بود.
گفتم: «متأسفم.» نمی دانستم دیگر چه بگویم.
ابروهای تیره و باریک پری در هم رفتند. چرا باید متأسف باشی؟» بعد گفت: «بانوی من.» لبم را جویدم صحبت درباره ی چنین چیزهایی با غریبه ها... احتمالاً کار خوبی نبود. پس سوالش را نادیده گرفتم و پرسیدم: خانواده ای دارد؟ امیدوارم بودم حداقل آنها زنده مانده باشند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک