پسربچه ای دوازده ساله داخل اتاق روی زمین دراز کشیده است و کتاب می خواند. مادرش کمی آن سوتر در خواب است و کودکی هم در کنارش. پسر با بی حوصلگی کتاب را ورق می زند و بعد آن را به کناری می اندازد. به پشت برمی گردد و به سقف خیره می شود. بیکاری کلافه اش کرده. از جا بلند می شود و به کنار پنجره می رود. از پشت شیشه به خیابان نگاه می کند. خیابان فرعی است و همه جا در رخوت و سکوت یک بعدازظهر داغ فرورفته. درخت ها به آرامی تکان می خورند و صدای چند گنجشک تلنگری به سکوت می زند. پسر پیشانی اش را به شیشهٔ پنجره می چسباند و خیره به آن سو می شود. پنجره های خانه های روبه رو بعضی بسته و بعضی نیمه بازند. گربه ای به دنبال غذا کیسه های زباله را از هم می درد. دو کارگر از آن سوی خیابان از یک کارگاه آینه ای را بیرون می آورند. آن ها با دقت آینه را در وانت باری که کمی جلوتر ایستاده است جا می دهند و بعد آینه ای دیگر را اما به غفلتی آینه از دستشان می افتد. در زیر نور خیره کنندهٔ نیمروزی صدها تکهٔ روشن به روی زمین می ریزد. کارگرها با وحشت به دهانهٔ کارگاه نگاه می کنند. باهم کمی حرف می زنند و بعد سوار ماشین می شوند و می روند. پسر برمی گردد و به چهرهٔ مادر نگاه می کند. او همچنان در خواب است و کودک هم. پسر به سرعت لباس می پوشد. کفش ها را به پا می کند و بندهایش را می بندد و از پله های آپارتمان به طرف پایین می آید. در حال پایین رفتن گاهی به بالا نگاه می کند مثل اینکه می ترسد کسی مانع رفتنش شود. لحظه ای بعد در کنار شکسته های آینه است درحالی که تصویرش تکه تکه شده و هر کدام در گوشه ای به نوعی حضور یافته. او خم می شود و تکه ای را که از همه بزرگ تر است برمی دارد. نگاهی در آن می کند و بعد به حرکتش درمی آورد. تکه نوری لرزان و لغزنده به هرسو می چرخد و دست به چهرهٔ آب و سایه و خاک می کشد. پسر آینه را روی پنجره ای میزان می کند. در قاب پنجره کودکی است که با تیر و کمان به طرف گنجشکی نشانه رفته است.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک