جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
دنبال کرب از پله ها پایین رفت. وقتی به پله های جلوی در رسیدند چند نفر آنجا نشسته بودند و با ضبط صوتی دستی ور میرفتند صدای ماماجین که از آن بالا شنیده شد مردها بلند شدند و پی کارشان رفتند جیمی ایستاد و نگاهی به بالا انداخت.
ماماجین فریاد زد: یکی از کتابها را فراموش کرده ای ببری.
کرب پرسید: «واقعاً به دردت میخورد؟ جیمی چمدانش را زمین گذاشت، گفت: «بله .» بعد، زیر پنجره رفت و دستهایش را برای گرفتن کتاب باز کرد، ولی ماماجین با ایما و اشاره به او فهماند بالا برود و آن را بگیرد و خودش از پشت پنجره کنار رفت. جیمی نگاهی به کرب کرد که به طرفش می آمد. کرب گفت: مثل اینکه دوست ندارد بیایی لحن صدایش محکم تر شده بود ادامه داد بجنب، وگرنه همه ی شب اینجا علافیم.»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک