جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
135,320
داستان که به پایان رسید بیاختیار نفسم را که در سینه حبس کرده بودم بیرون دادم. سر جایم میخکوب شده بودم و انگار که به سرنوشت اسکار بیچاره و خانوادهاش دچار شده باشم توان حرککت نداشتم … چیزی مرا همان طور روی صندلی میخکوب کرده بود، حتی حس میکردم فلج شدهام و بدتر از تمام اینها، حس میکردم خودم در بطن وقایع حضور داشتم و همه چیز را نه از زبان بانوی سپدپوش، که با چشمان خودم دیده بودم.
به وضوح میتوانستم تکتک برگهای گیاه هولناکی که آن خانوادهی نگونبخت را به کشتن داده بود ببینم و عملا تصویری واضح از تمام گلخانه در ذهن داشتم، آن گیاهان مرگبار و آن بوی شیرین گلهای کوچک مرگبارش را رو جدای تمام اینها حضوری دیگر را در گلخانه احساس میکردم، حضوری که نه در داستان نامی از او برده و نه کمترین اشارهای به او شده بود.
تعطیلات به پایان رسیده و رابرت هارپر باید به مدرسه اش برگردد.
قرار است این سفر، اولین سفر قطاری او و اولین سفری باشد که به تنهایی انجام میدهد. اما سفری که در پیش دارد اصلا سفری عادی نیست. قطار جلوی تونل متوقف میشود، زنی مرموز ظاهر میشود و رابرت ناچار میشود روایت های هولناکی را که زن تعریف میکند گوش کند… روایتهایی آنقدر هولناک که او را به وحشت میاندازد، داستانهایی که هیچکدام عادی نیستند… این زن کیست؟ چرا قطار ایستاده؟ چرا مادرخواندهاش آنقدر مشوش است؟!
اگر میخواهید حسابی به ترتیب و شنیدن داستانهای جذاب لذت ببرید پیشنهاد میکنم این کتاب را زیاد از خودتان دور نکنید
تلگرام
واتساپ
کپی لینک