حضرتقلی هیچ وقت خودش گلهای نداشت. این خصوصیت چوبدارها و گالشهایی مثل اوست که سالی، دو سالی، گالشیِ این و آن را بکنند و مزد گالشیشان، خُمرهای کَره و پولی سیاه است.
دو سالی بود پیل آقا از پا افتاده بود. سال اول، سوار الاغشان میشد و با خوابده، گوسفندها را به صحرا میبرد. بعدها که پاهایش دیگر مثل قدیم یاری نکردند، خوابیده، گله را به صحرا و بیابان برد تا دست آخر زمستانی به اشاره ننه گل، اژدر را خواستند برای گالشیشان. اژدر هم که پوچ درآمد. به قول پیل آقا: حکم گردو و فندق همینه که تا نشکنیشان، ندانی اندرونش چه خبره.
پیل آقا هرچی فکر میکرد به یاد نداشت چرا اسم حضرتقلی را برده بود و بعد حرف توی خانه نماند و فردا شبش، شب نشین خانه شد و اول اللهبداشت آمد و گلبهار که گلهشان را دخترهایش مرمر و نگار میبردند صحرا. گفته بودند: خوبیت نداره دخترهای رسیده، بدوند دنبال بز و ریزهمال.
بعد هم پاشقه و دوستی آمدند به ننه باباشان، گل بابا و زرافشان گفتند. مرصع، دختر کاس آقا و ریحان، دختر حیف الله هم سر چشمه رفتنی گفتند: چه خوبتر که حضرتقلی و پسراش بیایند.
بعد هم خنده خنده کردند و مرصع، از بازوی گوشت آلودِ ریحان نیشگون گرفت.
ننه گل سینی چای را جلوی خوابیده گرفت. خوابیده، سینی را بلند کرد و نگاهش زودتر از همه سمتِ حضرتقی رفت. یک پهلو تکیه داده بود به پشتی. احساس کرد پاهایش میلرزند. احساس کرد همه دارند نگاهش میکنند. اتاق پُرِ پُر شده بود. کسی اگر میخواست داخل اتاق بشود، باید پای گلدسته و زرافشان و ملایم را لگد میکرد. پیل آقا متوجه بود، سینی را از خوابیده گرفت و گفت: درویش و امان خجالتیان انگار.
قشنگ خانم حینِ دراز شدن دستهای پیل آقا برای تعارف استکان چای سمت حضرتقلی و داداش و عزیز و عطری، صدایش را آهنگ داد: آی انقلی جان! جوان امروزن! از پا بیفتادن خب.
پیل آقا سینه جلو داد و ارباب منشانه گفت: خانمه! بالاخانه، رختخوابشان ره بینداز. دیروقت شب بشده خب. الان نخوابن، هم سن ما که بشن، چاره ندارن جز بیداری.
استکانها دست پدر و پسرانش، دست به دست میشد. پیل آقا برگشت و سینی خالی را طرف ننه گل دراز کرد. خوابیده، مراقب بود پا نگذارد روی کفل یا پای زنهای جلوی اتاق. شنید: خستگی راه از یک راه، خواب هم بد مرضییه. مومن ره بی نماز بکنه بی مروت!
خوابیده، فانوس را بالا آورد و فتیلهاش را بالا کشید. نصف خمیازه امان افتاد توی روشنایی پرت پرتی فانوس. درویش، سینهاش را داد جلوتر و سیختر ایستاد. خوابیده خندهاش گرفت. با سر اشاره زد همراهش بروند. صدای ننه گل گفت: شکمشان خالیه. خواب ره بپرانه از چشمشان.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک