کتاب سمفونی مردگان رقعی باهولوگرام را می
توانید با استفاده از روش های زیر با سایرین به اشتراک بگذارید.
فروش ویژه
کتاب سمفونی مردگان رقعی باهولوگرام
سمفونی مردگان
موجود
3.8 (5)
معرفی محصول
کتاب حاضر، داستان بسیار معروف و ستوده شده فارسی است که از 4 فصل تشکیل شده که هر فصل از زبان یک روای نقل میشود. داستان در مورد خانواده «جابر اورخانی» تاجر آجیل در اردبیل است که 4 فرزند دارد. «یوسف» پسر اول که بسیار ساده و احمق است و کسی کاری به کار او ندارد. «آیدا» و «آیدین» که دوقلو هستند و بسیار زیبا. «آیدین» پسری حساس، دارای روحی لطیف و عاشق شعر و کتاب. پدر تا حد امکان «آیدین» را تحقیر و زندگی او را لگدمال میکند تا او را از کتاب بهسوی کسب بیاورد. «آیدین» عزیزدردانه مادرش است. «آیدا» دختری محکوم در خانوادهای متعصب. دختری که پدر به او دستور داده حق خروج از آشپزخانه را ندارد. فرزند چهارم «اورهان» است پسری عاشق تجارت و کسبوکار و عزیز پدر. و ما شاهد نابودی و جنون همه این اعضا هستیم. داستان پر است از ظلم و ناراحتی و نامردی. کشته شدن روح و جسم و علاقه.
کتاب حاضر، داستان بسیار معروف و ستوده شده فارسی است که از 4 فصل تشکیل شده که هر فصل از زبان یک روای نقل میشود. داستان در مورد خانواده «جابر اورخانی» تاجر آجیل در اردبیل است که 4 فرزند دارد. «یوسف» پسر اول که بسیار ساده و احمق است و کسی کاری به کار او ندارد. «آیدا» و «آیدین» که دوقلو هستند و بسیار زیبا. «آیدین» پسری حساس، دارای روحی لطیف و عاشق شعر و کتاب. پدر تا حد امکان «آیدین» را تحقیر و زندگی او را لگدمال میکند تا او را از کتاب بهسوی کسب بیاورد. «آیدین» عزیزدردانه مادرش است. «آیدا» دختری محکوم در خانوادهای متعصب. دختری که پدر به او دستور داده حق خروج از آشپزخانه را ندارد. فرزند چهارم «اورهان» است پسری عاشق تجارت و کسبوکار و عزیز پدر. و ما شاهد نابودی و جنون همه این اعضا هستیم. داستان پر است از ظلم و ناراحتی و نامردی. کشته شدن روح و جسم و علاقه.
مقدمه
بنام خداوند بخشنده مهربان
... [قابيل ] گفت من تو را البته خواهم کشت. [هابيل ] گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست برنیاورم که من از خدای جهانیان میترسم. میخواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو بازگردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است.
آنگاه پسازاین گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید.
آنگاه خدا کلاغی را برانگیخت که زمین را به چنگال گود نماید تا به او بنماید که چگونه بدن مرده برادر را زیرخاک پنهان سازد. [قابيل] با خود گفت وای بر من، آیا من از آن عاجزترم که مانند این کلاغ باشم تا جسد برادر را زیرخاک پنهان کنم؟ پس برادر را به خاک سپرد و از این کار سخت پشیمان گردید.
گوشه ای از کتاب
مورمان یکم
دود ملایمی زیر طاقهای ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیلفروشها لمبر میخورد و از دهانه جلوخان بیرون میزد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب میسوزاندند و گاه اگر جرئت میکردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند تخمه هم میشکستند. پشت سرشان درجایی مثل دخمه سه نفر در پاتیلهای بزرگ تخمه برمیدادند. دود و بخار به هم میآمیخت، و برف بندآمده بود.
همه چراغها و حتی زنبوریها روشن بود، و کاروانسرا از دور به دهکدهای در مه شبیه بود. سمت راست دالان در حجره «خشکبار معتبر » دو مرد به گرمای چراغزنبوری روی میز دل داده بودند. پشت میز اورهان اورخانی» نشسته بود و کنارش «ایاز پاسبان»..
ایاز پاسبان پنجشنبهها به حجره میآمد، روی صندلی بزرگی مینشست و پاهاش را میگذاشت روی چهارپایه کوچک. عرق پیشانیاش را پاک میکرد - چه تابستان و چه زمستان - و اگر صندلی بزرگ دم دست نبود روی یک گونی تخمه مینشست. میگفت: «من با این هیکل گنده چه جوری روی صندلی کوچک بنشینم، هان؟
اگر میخواست میتوانست حتی پدر را با آن همه ابهت، با دو انگشت بردارد و آویزان کند به چنگکهای سقف. صورتی گوشتالو و بزرگ داشت، با سری کوچک و سالکی روی گونه چپ، که حالا مثل بقیه صورتش چروکخورده بود. یک سیر پسته میخرید و هرچه اصرار میکردند که پولش را ندهد زیر بار نمیرفت. پولش را میداد، پستهها را مغز میکرد و کنار همروی میز میگذاشت، بعد یکباره همه را دردهانش میریخت. آنوقت اورهان میبایست براش یک لیوان آبخنک بیاورد.
پدر خیلی دوستش داشت. هم به خاطر اینکه پاسبان قدیمی شهر بود و هم برای چیزهای زیادی که میدانست. شرق و غرب عالم توی مشتش بود. از هر چیزی سررشته داشت. پدر میگفت: «اینیک آدم معمولی نیست.» و شب عید ده دوازده کیلو آجیل میفرستاد در خانهاش. و هفتهبههفته مواجبش را میداد. و حالا هم که پدر از سالها پیش مرده بود، اورهان قرار هفتگی را رعایت میکرد.
آنطرف، پشت پیشخوان، دو کارگر جوان دست در جیب، پاپاخ بر سر، یقه پالتو را پشت گوشداده بودند و پچپچه میکردند. مثل اورهان و ایاز، آرام و سر در گوش هم.
ایاز گفت: «مثل شیر پشت سرت ایستادهام.»
اورهان نمیدانست چه کند. مردد بود. گفت: «تف سربالا نباشد؟»
«قال قضيه را بکن.»
«اگر گوشه کار بیرون بیفتد چی؟»
«نباید بیفتد. باید زرنگ باشی.»
اورهان لحظهای فکر کرد، بعد نگاهش را از ایاز دزدید: «مثل يوسف؟»
مگر کسی بویی برده. سالها گذشته و هیچ مشکلی پیش نیامده.»
«با گوشهای خودم شنیدهام که میگویند برادرکش.»
ایاز داد زد: «گه میخورند.» و صدایش را پایین آورد: «مردم پشت سر خدا هم حرف میزنند.»
«ایاز جان، اینیکی چاه ویل است. با سر نروم پایین ؟»
«فقط بگو من رفیق پدرت بودهام یا نه؟ »
«اینها همه درست. اما ..»
ایاز گفت: «تو مرا یاد پدرت میاندازی. آدم هیز رگی بود.»
اورهان دستی به سر بیموی خود کشید، صورتش را به چراغزنبوری نزدیکتر کرد و گفت: «من هیز رگ نیستم. جرئت هر کاری رادارم.»
«از من پرسیدی این لکاته را چه کنم، گفتم طلاقش بده. ضرر کردی؟ حالا هم میپرسی این مرد که را چه کنم، میگویم کلکش را بکن. پسفردا که سروکله دخترش پیدا شد دیگر کاسب نیستی. یکوقت میبینی یک دختر مو بور آمد اینجا و گفت آقا مغازه پدر من اینجاست ؟ »
اورهان ساکت مانده بود.
ایاز گفت: «حالا که کار به اینجا رسیده معطلش نکن، همین حالا راه بیفت.»
اورهان گفت: «توی این برف ؟ كجا بروم؟» و بیرون را نگاه کرد.
آسمان برفی بر زمین گذاشته بود که سالها بعد مردم بگویند همان سال سیاه. نیمی از مردم به سرپناهها خزیده بودند، نیمی دیگر ناچار با برف و سرما پنجه در پنجه زندگی را پیش میبردند. برف همه را واگذاشته بود. سکوتی غریب کوچه و خیابان را گرفته بود، لولههای آب یخزده بود، ماشینها کار نمیکردند، در خیابانها کپههای برف رویهم تلنبار شده بود، کاسبها پیادهرو را روفته بودند، اما هنوز نیم متری از بارش شب پیش روی زمین خوابیده بود.
پشت جلد
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵. ساعت سردر کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است؛ اما زمان همچنان می گردد و ویرانی به بار می آورد.
سمفونی مردگان، رمان بسیار ستوده شده عباس معروفی، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را بر دوش می کشند و در جنون ادامه می یابند، در وصف این رمان بسیار نوشته اند و بسیار خواهند نوشت؛ و با این همه پرسش برخاسته از این متن تا همیشه برپاست؛ پرسشی که پاسخ در خلوت تک تک مخاطبان را می طلبد.
کدامیک از ما آیدینی پیش رو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانهاش درآوردهایم، به قتلگاهش بردهایم و بااینهمه او را جستهایم و تنها و تنها در ذهن او زنده ماندهایم. کدامیک از ما؟
عباس معروفی، زاده ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر، ناشر و روزنامهنگار معاصر ایرانی مقیم آلمان است. وی دیپلم ریاضی و فیزیک از دبیرستان مروی و فارغالتحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته ادبیات دراماتیک است. قبل از آنکه زندگی کاری و هنری او دچار فراز و نشیبهای فراوان شود به مدت 11 سال معلم ادبیات دبیرستان خوارزمی و هدف بود.
اگرچه عباس معروفی در یک خانواده مرفه به دنیا آمده است اما در دوران نوجوانی خود شغلهای مختلفی را امتحان کرد و به کارهای یدی زیادی از جمله طلاسازی روی آورد. اما همیشه در رویای نوشتن به سر میبرد. او زمانی که تنها 18 سال داشت به سختی تلاش میکرد با بزرگان ادبیات ایران ارتباط برقرار کند تا اینکه در سال 1358 توانست به یکی از آرزوهای خود برسد و هوشنگ گلشیری را ملاقات کند. او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و توانست اولین داستان کوتاه خود را با نام روبهروی آفتاب پس از یک سال از اشنایی با این بزرگان منتشر کند.
در سال ۱۳۶۳ نوشتن رمان معروفش، سمفونی مردگان را آغاز کرد، نزدیک به پنج سال طول کشید تا این کتاب به چاپ برسد با چاپ این رمان در عرصه ادبیات ایران به شهرت رسید.
در تابستان ۱۳۶۰ ساختمان کانون نویسندگان ایران توسط دادستانی انقلاب پلمب شد. عباس معروفی زیر نظر هیئت دبیران کانون (احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، باقر پرهام، محمد محمدعلیو محمد مختاری) با شکستن پلمب، اسناد کانون را به جای امن رساند تا جان اعضای کانون محفوظ بماند.
در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیر اجراهای صحنهای، مدیر ارکستر سمفونیک تهران و مدیر روابط عمومی (سه سال و نیم) بیش از ۵۰۰ کنسرت موسیقی از هنرمندان مختلف کشور به اجرا درآورد که از تلاشهای شبانهروزی اوست. مجلهٔ موسیقی «آهنگ» نیز به سردبیری او در همین دوران انتشار یافت.
در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایهگذاری کرد و سردبیری آن را برعهده گرفت و بهطورجدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. سبک و روال وی در این نشریه با انتظارات دولت ایران مغایر بود و موجب فشارهای پی در پی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد یکی از مهمترین اقدامات مجله گردون طرح موضوع فعالیت مجدد کانون نویسندگان ایران بود. در سال ۱۳۶۹ جلسات سومین دورهٔ کانون نویسندگان ایران آغاز شد و در سال ۱۳۷۳ به انتشار متن «ما نویسندهایم» انجامید.
معروفی در پی توقیف «گردون» ناگزیر به ترک وطن شد. او به پاکستان و سپس به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت؛ و یک سال هم به عنوان مدیر در آن خانه کار کرد. پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر شبانه یک هتل کار کرد و آنگاه «خانه هنر و ادبیات هدایت» بزرگترین کتابفروشی ایرانی در اروپا را در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد؛ و کلاسهای داستاننویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد. چاپخانه و نشر گردون هم در همین مکان برقرار است که تاکنون بیش از ۳۰۰ عنوان کتاب از نویسندگان تبعیدی و آثار ممنوع در ایران را منتشر کرده است.
او همچنین بنیانگذار سه جایزه ادبی قلم زرین گردون، قلم زرین زمانه و جایزه ادبی تیرگان است.
جوایز عباس معروفی عبارتاند از:
• جایزه هلمن هامت (مشترکاً با هوشنگ گلشیری) ۱۹۹۶
• جایزه روزنامهنگار آزاده سال، اتحادیه روزنامهنگاران کانادا، ۱۹۹۶
• جایزه بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ، برای رمان سمفونی مردگان ۲۰۰۱
• برنده جایزه بنیاد ادبی آرتولدتسوایگ در سال
تلگرام
واتساپ
کپی لینک