جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
262,500
معصوم گفت: «استاد این شعر زیبا از کی بود؟
گفت: «از کی بود؟ معلوم است از خودم
اشعر هم می سرایید؟
شعر که چه عرض کنم بالاخره گاهی معصوم گفت: کی قدر شما را می داند؟
و آن مردکه نچسب هیز زیر چشمی سر تا پام را دراند و من دیگر نتوانستم آنجا بمانم.
بعد به معصوم گفته بود که هرگز زن اختیار نکرده و سعی کرده خود را پاک نگه دارد و گفته بود که وقتی پای زن به زندگی آدم باز شد، باید به آن زندگی شاشید دیگر اختیار هیچ چیزی دست آدم نیست. معصوم گفت: «واقعاً باید به این زندگی شاشید.
گفتم خوب بشاش تو که بلدی صورتش مچاله شد چشمهاش برگشت و صداش مثل زوزه در گوشم نشست من اگر بشاشم می روم سر قبر... دویدم میان حرفش تو را به خدا معصوم این حرف را نزن
«پس خفه شو.»
باشد، خفه میشوم دیگر حرف نمیزنم و در دلم برای پدرم دعا خواندم و برای این که معصوم بدش نیاید بغضم را نگه داشتم تا پشتش را به من کند و بخوابد، صدای خرناسه اش که بلند شد، سرم را توی متکا فرو بردم و گریه کردم نه برای پدرم و نه برای مادرم برای بدبختی خودم. وقتی به خانه برگشتم مادر گفت: «خیلی دیر کردی!»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک