جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
44,200
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. نه دور بود، نه نزدیک؛ توی یک آبادی مردی بود و زنی که با هم زندگی میکردند. آنها فرزندی نداشتند. اما داشتن یک بچه آرزویشان بود. زن و مرد هر روز با خودشان میگفتند که اگر یک بچه حتی اندازهی نخود هم داشتند آن وقت میتوانستند با او بازی کنند. برایش قصه بخوانند و به خوبی و خوشی کنار او زندگی کنند. روزی زن تصمیم گرفت آش بپزد. وقتی که نخود و لوبیاها را در قابلمه میریخت آهی کشید و گفت: «اگر بچهای داشتم از حالا منتظر میشد تا آش درست شود و آش را بخورد.»
تا این را گفت ناگهان یکی از نخودها از توی قابلمه بیرون پرید و گفت: «ننه جان! پس من چه هستم؟»
زن خیلی تعجب کرد. پرسید: «تو کی هستی؟! از کجا آمدی؟! چقدر کوچولو هستی.»
نخود گفت: «من نخودی هستم! مگر خودت نگفتی اگر یک بچه اندازه نخود هم داستی، خوشحال میشدی؟ حالا ن بچه تو هتسم تو هم ننه من هستی.»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک