جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
مقدمه
فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
فصل دهم
فصل یازدهم
فصل دوازدهم
فصل سیزدهم
گربه ایستاد. بعد نشست و خیلی متفکرانه و متظاهرانه شروع کرد کورالاین گفت: «ما... میتوانیم با هم دوست باشیم. گر به گفت: میتوانیم نمونه ی کمیابی از گونه ی عجیبی از فیلهای به شستن خودش
رقصان آفریقایی باشیم اما نیستیم بعد، بعد از اینکه به کورالاین نگاه مختصری انداخت با حالتی گربه ای :گفت: «لااقل من که نیستم.»
کورالاین آه کشید.
از گربه پرسید: «خواهش میکنم اسم تو چیست؟ ببین من کورالاین هستم. باشد؟»
گربه به آرامی و با دقت خمیازه ای کشید که اندازه ی دهان و زبان صورتی و حیرت انگیزش را نمایان کرد. بعد گفت: «گربه ها اسم ندارند.»
کورالاین گفت: «ندارند؟»
گربه گفت: «نه شما آدمها اسم دارید. چون نمیدانید کی هستید. ما می دانیم کی هستیم بنابراین به اسم نیاز نداریم.
به نظر کورالاین آن گربه خودپسند بود و حالت آزاردهنده ای داشت. انگار در دنیا چیز دیگری به اندازه ی او اهمیت نداشت.
نیمی از وجودش میخواست گستاخانه با او رفتار کند؛ نیمی دیگر میخواست مؤدبانه و با نزاکت با او رفتار کند. در نهایت نیمه ی مؤدب پیروز شد.
خواهش میکنم بگو اینجا کجاست؟»
گربه به اطراف نگاهی انداخت و گفت: «اینجا اینجاست.»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک