جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
84,000
توی فرودگاه رفتم انتهای صف پشت سر چار پنج نفره ایستادم تا چمدانم رابه قسمتِ تحویل بار بدهم. چمدانم را همین که گذاشتم زمین خورد به پای خانومی که جلوتر از من بود. همین که به پایش خورد خانوم برگشت و معلوم نیست دلش از چی پُر بود که خواست دِقّدِلیش را سرِ من خالی کنه و شروع کرد به زدن حرفهای بی ربط. من عذرخواهی کردم و جوابش را ندادم. خانومه انگار خیلی عصبانی بود، چون با این که من داشتم جوابش را نمیدادم همینجور داشت یکریز بَد میگفت. خیال نمیکنم کسی تو کلِ دنیا پیدا میشد که میتوانست حدس بزنه دو نفری که اولین آشناییشان اینطوریه کمتر از یک سال بعد با هم ازدواج میکنن، آن هم با چه عشق پرشوری! من دیوونهی زنم بودم و اون هم برام میمُرد! یککلام هلاک هم بودیم! زندگی گرم و عاشقانهی خودمان را داشتیم میکردیم که طوفانِ بدبختی من بنا کرد به وزیدن و زنم را بُرد. زنم غیبش زد. اصلن معلوم نشد کجا رفت، چرا رفت، چطور رفت، با اراده رفت یا بهزور. هیچ رد و اثری ازش نماند و نمیشد از کسی یا چیزی شکایت کرد. به پلیس جریان را گفتم و آنها پیاش را گرفتند، اما راه به جایی نبردند. زنم گم شده بود...
تلگرام
واتساپ
کپی لینک