کتاب بهار رم را می
توانید با استفاده از روش های زیر با سایرین به اشتراک بگذارید.
کتاب بهار رم
معرفی کتاب بهار رم
ناموجود
4.2 (4)
معرفی محصول
(داستان های فرانسوی،قرن 20م)
یک منتقد فرانسوی، به نام ایوان اُدو آر، درباره «بهار رم» اینطور نوشت:
«حرفم را قبول کنید اگر به شما میگویم این بهار رم کتاب خیلی بزرگی است. من در این کتاب همان افسون را باز یافتم که قبلاً در وداع با اسلحه همینگوی مرا در خودش غرق کرده بود.»
ایوان اُدو آر پر بیراه نگفته است. آن افسونی که او حرفش را میزند واقعاً در بهار رم هست و شباهتی با افسون وداع با اسلحه هم دارد. چرا که در هر دوی آنها عشق در بحبوحهی جنگ است که روایت میشود. کلاً در رمانهای ربلس هم مثل رمانهای همینگوی یک نوع خشونت و روح مردانگی و حماسه هست.
قسمتی از کتاب بهار رم نوشته امانوئل ربلس:
دکتر مارکو پیرمردی با مهربانیِ خوشایند بود، کوتاهقد، تپل، با خمیدگی قامتی که باعث میشد گوژپشت به نظر برسد و چشمهای سیاه و ریزی که عین دوتا حشره وحشتزده یکسر پشت عینک در حرکت بودند. سنت_رز را با پنیسیلین درمان میکرد، با آنتیبیوتیک ساخت امریکا، که خیلی وقت نبود متفقین شروع کرده بودند در بیمارستانهایشان مصرفش میکردند.
این دارو را مارکو چطور به دست میآورد؟ سنت_رز هیچوقت جرئت نکرد از او سؤال کند. در آن روزها که دکتر برای ویزیت میآمد سنت_رز اتاق را ترک نمیکرد. مایحتاجش را هم سوفیا برایش میآورد، که پذیرفته بود پانسمانش را هم عوض کند و طوری به او محبت میکرد که تحت تأثیرش قرار میداد. هیچیک از ساکنین خانه پیداشان نمیشد. مارکزا به علت اینکه بالا آمدن از پلهها برایش سخت بود در طبقه بالا ظاهر نمیشد، اما در بذل توجهات بیدریغش کوتاهی نمیکرد و میداد سوفیا برای او روزنامه و قهوه و همچنین چوب برای بخاری بیاورد. درواقع خیلی وقتها سرما سنت_رز را اذیت میکرد. با یک پتو روی شانههایش ساعتها مطالعه میکرد و در مواقعی که برق قطع نبود از برکت وجود یک رادیو موسیقی گوش میکرد و اخبار میگرفت. (طبق آخرین خبرها محاصره لنینگراد در هم شکسته بود و هواپیماهای امریکا صومعهی مونته کاسینو) را با بمبهاشان ویران کرده بودند.)
در یکی از کشوها یک دست ورق بازی پیدا کرده بود که پناهندههای قبلی جا گذاشته بودند و با تردستیهایش سوفیا را سرگرم میکرد. چندتایی تردستی میدانست که بعضیهاشان فوقالعاده بود. هر بار که سوفیا درنگ بیشتری در اتاق میکرد از زندگی در داخل و خارج پالاتسو ازش سؤال میکرد. ازش شنیده بود که مارکزا سحرخیز است و او میبایست خانم را بعد از نظافتش طبق رهنمودهای خود ایشان آرایش کند.
این یکجور آیین کوچولو بود، طولانی، پیچیده، با مناسک تحمیلی. سوفیا میدانست که مارکزا نامههای عاشقانه زیادی هم در کشو یک میز تحریر نگه میدارد و او مأموریت دارد به محض اینکه مارکزا «رفت » آنها را از بین ببرد. هر وقت از مرگ خانمش حرف میزد آن را این جوری میگفت.
دربارهی لوییجی پاوونه چندان چیزی نمیگفت، جز این که غالباً صبح زود میرود، شب دیر وقت برمیگردد، و اینکه مردی است خونسرد، کمی گوشهگیر، درست نقطه مقابل برادرش کوزیمو، که ملک ویتربه را اداره میکند.
«پس روزها چه کار میکند؟»
«پست مهمی در وزارت اقتصاد دارد، موقعیتی که به او امکان میدهد تا علاوه بر چیزهای دیگر، املاکشان را هم دایر نگه دارد.»
امانوئل ربلس زادهی چهارمین روز مه ۱۹۱۴، نویسندهی فرانسوی_الجزایری. او از دوستان و همکاران آلبر کامو در روزنامه آلژه_رپوبلیکن و از اعضای آکادمی گنکور بود. ربلس در رشتهی زبان و ادبیات اسپانیایی تحصیل کرده بود و در جنگ جهانی دوم مترجم نیروی هوایی متفقین بود. بهار رم و بعضی از آثار دیگرش هم در واقع بر پایه مشاهدات و خاطرات این دوره از زندگیاش خلق شدهاند. ربلس، که متولد ۱۹۱۴ در شهر اُران الجزایر بود، در ۱۹۹۵ در پاریس از دنیا رفت، و بیش از چهل رمان و نمایشنامه و کتاب شعر از خودش باقی گذاشت.
مشهورترین اثر این نویسنده «بهار رُم» است. رمانی که در آن تفکرات و بنمایهی اگزیستانسیالیستی تفکرات نویسنده، به شکل آشکاری قابل بررسی است.
به نظر میآید که امانوئل ربلس در «بهار رم» نگاهی هستیشناسانه و جستوجوگر دارد. موقعیتهایی که برای بعضی شخصیتهای این رمان خلق شده است، بهخوبی میتواند موقعیت وجودی اگزیستانسیالیستی را تجسم ببخشد. مرگ در رمان ربلس طوری اتفاق میافتد که هم یکجور تصادف است و هم نشانی از آن انتخاب یا عمل خاص را در خودش دارد که اگزیستانسیالیستها میگویند. شاید اغراق نباشد اگر بگوییم انگست یا آنگوآسی که در سرتاسر این رمان و مخصوصاً در یکی از فصلهایش هست، از دستاوردهای کم نظیری است که اگزیستانسیالیسم قرن بیستم در رمانها به دست میآورد.
چنین به نظر میرسد ربلس خواسته است به موضوع فمینیسم هم، که مورد توجه اگزیستانسیالیسم قرن بیستم قرار گرفت، نظر واقعبینانهتری بیفکند. حقیقت این است که زن میتواند هم بهصورت ماری کتاب او درآید، هم به صورت ساندرای آن، و هم به صورت مارکزایش، که این سومی درواقع هم ماری است هم ساندرا.
اما شاید زیباترین چیزی که او در کتاب «بهار رم» خلق میکند عشقی است که بدون اینکه قصهاش گفته شود خلق میشود. در این کتاب دو قصه عشق است؛ یکی از آنها شرح داده میشود و دیگری طوری است که واقعاً چندان چیزی دربارهاش گفته نمیشود. یا شاید هم این داستانهای عشق سه تاست؟ گویی یک عشق سوم هم واقعاً هست، که دربارهی آن حتی از دومی هم کمتر گفته میشود. به نظر میآید در دو جا نشانههایی از آن را میتوان دید. یعنی ممکن است عشق تا آن حد هم پیش برود و چنان صورتی پیدا کند؟ اگر این عشق سوم واقعاً وجود داشته باشد، آن وقت شاید دردناکترین بخش این کتاب همین عشق سوم است.
زاده سال ۱۳۳۷ در قزوین. پژمان که در رشتهی پزشکی تحصیل کرده، ترجمهی آثار ادبی را از اوایل سالهای دهه ۱۳۷۰ و در همان حال که به حرفهی پزشکی مشغول بود آغاز کرد. دانستن زبانهای فرانسه و انگلیسی کمک کرده تا پژمان برای ترجمه از هر یک از این زبانها، از نسخههای ترجمه شده در زبان دیگر هم کمک گیرد. پژمان مشکل بزرگ بازار نشر این روزهای کشور را نبود مخاطب و شمارگان بسیار پایین کتابها میداند و معتقد است در دهههای ۴۰ و ۵۰ تعداد مترجمان کم بود اما کتاب و مطبوعات به نوعی به عنوان مهمترین رسانه محسوب میشدند و این امر سبب شده بود تا هم مترجمان آن دوره مشهور شوند و هم اقبال مخاطب سبب شده بود تا کتابها تعداد شمارگان بالایی به خود ببینند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک