با شنیدن نامم زبانم بند آمد و سرم به دوران افتاد. خدای من آیا درست میشنیدم؟! یعنی من چهارمین نفر شده بودم، آن هم با امتیاز؟ آنقدر در التهاب به سر میبردم که نام سه نفر دیگر را نشنیدم. چند لحظه بعد همراه بقیه کسانی که نامشان را خوانده بودند داخل کتابخانه شدیم. یونیفرمها تمیز و مرتب، کلاهها بر سر، پاها را به عرض شانه باز گذاشته و به علامت احترام دستها را پشت کمر نگه داشتیم. مترون با لحنی بسیار محبتآمیز قبولیمان را تبریک گفت و با همگی ما دست داد و برایمان آرزوی موفقیت کرد، سپس برگه قبولیمان را به دستمان داد. ما هم تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم. تازه آن موقع بود که لرزش بدن و تپش قلبم شروع شد. دلم میخواست فریاد بزنم. به سختی خودم را آرام کردم که این کار را نکنم درعوض زهرا را در آغوش گرفتم و او هم که از اول شدنش بینهایت خوشحال بود دستش را دور کمرم انداخت و مرا از جا بلند کرد و چرخاند. از اینکه زهرا شاگرد اول شده بود بینهایت شاد بودم. او هم در حالی که صورتم را میبوسید گفت: کی بود میگفت تجدید میشم؟ دیدی گفتم نباید خودت رو دستکم بگیری؟...
تلگرام
واتساپ
کپی لینک