1
251,850
فرودگاه لو آورکتویل جمعه، ششم نوامبر ۲۰۱۵، ساعت۱۶:۱۵ مالون احساس کرد پاهایش از روی زمین بلند می شود. بعد بلافاصله چشمش به زن پشت شیشه افتاد: زن کت و شلواری بنفش بر تن داشت که تا حدی او را شبیه ماموران پلیس می کرد. صورتش گرد بود و عینکی مضحک بر چشمانش زده بود. در آن اتاق شیشه ای، شبیه زن هایی بود که بلیت چرخ و فلک می فروختند. مالون احساس می کرد دست های مادرش، که سعی داشت او را نگه دارد، کمی میلرزد. زن مستقیم به چشمان او و سپس مادرش نگاه کرد. بعد نگاهش را به دفترچه قهوه ای رنگی دوخت که مادر مالون در میان انگشتانش نگه داشته بود. مادرش اینها را برایش توضیح داده بود. آن زن به عکس ها نگاه می کرد تا مطمئن شود که مدارک متعلق به خودشان است. پس از آن اجازه سوارشدن به هواپیما را پیدا می کردند. اما مسئله این بود که آن زن نمی دانست آن ها کجا قرار است بروند. او از مقصد حقیقی آنها بی خبر بود. فقط خود مالون این را می دانست. آنها به جنگل های اوگر می رفتند. مالون دستانش را روی لبه اتاقک شیشه ای گذاشت تا به مادرش کمک کند بدون لیز خوردن، او را بلند کند. س به نوشته های روی لباس زن نگاه کرد. هر چند هنوز خواندن و نوشتن را فرانگرفته بود، اما چند حرف را می توانست تشخیص دهد. جی...ای... ان... ژان به آن اشاره کرد که می تواند فرزندش را روی زمین بگذارد. در حالت عادی خیلی به مسافران سخت نمی گرفت. به خصوص در اینجا! فرودگاه لو آور کتویل، سه گیشه، دو پله برقی و یک دستگاه قهوه ساز داشت. از اوایل بعدازظهر، شرایط تغییر کرده و تیم امنیتی وارد عمل شده بود و همه جا را زیر نظر داشت؛ از پارکینگ گرفته تا باند فرودگاه. همه آنها وارد بازی موش و گربه با یک فراری شده بودند، که البته خیلی بعید به نظر می رسید و این لانه موش را برای فرار انتخاب کند. این مسائل اهمیت چندانی نداشت. کاپیتان اوگرس دستورهای لازم را خیلی صریح اعلام کرده بود. باید عکس آنها و همین طور آن دختر را روی همه دیوارها می چسباندند و به همه اعضای گروه امنیتی و نیز ماموران باجه ها هشدار می دادند. فراری ها خطرناک بودند، به ویژه یکی از آنها که بر اساس هشدار پلیس، خلافکار باسابقه، قاتل و دزد بود. ژان کمی رو به جلو خم شد: «ببینم کوچولو، قبلا سوار هواپیما شده ای؟ تا به حال به همچین سفر طولانی ای رفته ای؟» پسرک یک قدم عقب رفت تا پشت مادرش پنهان شود. ژان فرزندی نداشت. صبح تا شب مشغول این شغل مزخرف در فرودگاه بود و همین هم بهانه خوبی به دست دوست پسر دروغگویش می داد تا هروقت صحبت از بچه پیش می آید،همین را بهانه کند. به جای بچه، رابطه خوبی با پرنده ها برقرار کرده بود. بله پرنده ها! رابطه اش با پرنده ها و گربه ها، از رابطه اش با مردها تا با بار دیگر لبخندی روی لبانش نقش بست. «ببینم، نمی ترسی که؟ اخه جایی که تو داری می ری...» صبر می کند تا کودک سرش را کمی از پشت پاهای مادرش، که شلوار جین تنگی به پا دارد، بیرون بیاورد: «اونجا جنگل داره ، میدونی که فرشته من؟ » کودک کمی عقب می رود. درست مثل اینکه از فاش شدن رازش وحشت کرده باشد. ژان برای بار آخر نگاهی به آن ها انداخت و سپس با حالتی بسیار جدی و پرانرژی، به پاسپورت هایشان مهر زد. تو اصلا نباید بترسی فرشته من. داری با مادرت می ری!» پسربچه باز هم پشت مادرش پنهان شده بود و همین هم ژان را غمگین کرد. دیگر همین مانده بود که رابطه اش با کودکان هم بد باشد! سعی می کرد به خودش اطمینان بدهد. فضای آنجا وحشت آور بود. علاوه بر این، نظامیها درحالیکه هفت تیرهای عجیب غریب و اسلحه های خودکار شان را به کمر بسته بودند، در سالن راه می رفتند. انگار قرار بود کاپیتان اوگرس مراقب آنها باشد و به خاطر جدیت در کار به آنها پاداش بدهد. ژان یک بار دیگر سعی کرد با پسربچه رابطه برقرار کند. شغل او ایجاد امنیت بود؛ و از جمله امنیت مسافران. از مادرت سؤال کن. برات توضیح میده که جنگل چیه .» مادر پسربچه با لبخندی از او تشکر کرد. البته نباید توقع چنین واکنشی را از پسربچه می داشت. ولی او هم واکنش نشان داده بود. آن هم به شکلی عجیب. ژان یک آن از خودش پرسید که حرکت ناگهانی چشمان پسرک را باید به حساب چه بگذارد. زمانی که برای بار دوم از واژه مادر استفاده کرد، پسربچه به مادرش نگاه نکرده بود. بلکه رویش را در جهت مخالف و به سوی دیوار چرخانده بود. درست به تصویر همان دختری که ژان چند لحظه پیش تر عکسش را روی دیوار چسبانده بود. تصویر دختری که همه پلیس های منطقه به دنبالش بودند و همین طور الکسیس زردای قاتل. بی شک ژان خیالاتی شده بود. شاید اصلا پسر بچه می خواست به دیوار بزرگ شیشه ای سمت چپ یا هواپیماهای روی باند نگاه کند، شاید هم به دریای دوردست. شاید هم اصلا در حال و هوای خودش بود. ژان حس بدی نسبت به رابطه آن پسربچه با مادرش داشت و نمی دانست باز هم باید از آنها سؤال بکند یا خیر. حس می کرد یک جای کار می لنگید، اما نمی دانست کجا.
در حال حاضر مطلبی درباره میشل بوسی نویسنده مادرم دروغ می گوید در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
در حال حاضر مطلبی درباره آریا نوری مترجم کتاب مادرم دروغ می گوید در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، مترجمان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد مترجمان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از مترجم، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن مترجم در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این مترجم را می شناسید یا حتی اگر خود، مترجم هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک