کتاب خانم بئاته و پسرش را می
توانید با استفاده از روش های زیر با سایرین به اشتراک بگذارید.
فروش ویژه
کتاب خانم بئاته و پسرش
خانم بئاته و پسرش
موجود
3.9 (2)
معرفی محصول
«خانم بئاته و پسرش» عنوان کتابی است از آرتور شنیتسلر که نشر ماهی آن را با ترجمهی علیاصغر حداد به چاپ رسانده است. نوول «خانم بئاته و پسرش» در سال ۱۹۱۳ نخست در مجلهی ادبی Die neue Rundschau منتشر شد و سپس انتشارات فیشر در همان سال آن را در قالب کتاب روانهی بازار کرد. شنیتسلر که در زمان نگارش این داستان در عالم نویسندگی به مرز پختگی رسیده و برای خود در سنت ادبی وین نام و آوازهای به دست آورده بود، در این نوول به تمی میپردازد که نخست آن را در نوول «مردن» (1892) مطرح کرده است. وی هشت سال بعد، در رمان «خانم برتا گارلان» (۱۹۰۰) دوباره همین تم را پی میگیرد و بالاخره در نوول «رؤیا» (۱۹۲۵) آن را به سرانجام میرساند. وجه مشترک این سه اثر کشمکشهای درونی شخصیتهای این اثار است. میان امیال و خواستههای شخصیتهای هر سه اثر و هنجارهایی که خود به آن پایبندند یا وظیفه دارند به آن پایبند باشند، به یکباره تضادی عمیق بروز میکند و هریک از این شخصیتها باید برای این تضاد راهحلی جستوجو کند.
در نوول «مردن»، ماری ترجیح میدهد به قولوقرار خود پایبند نماند و میان مرگ و زندگی، زندگی را برمیگزیند. رمان خانم برتا گارلان با پرسشی به پایان میرسد که بهدرستی معلوم نیست پرسش شخصیت اثر است یا آن که راوی آن را پیش کشیده است: چرا خوشی بیرون از چارچوب انجام وظیفه مذموم است؟ اما خانم بئاته، ناتوان از یافتن راهحل، به راهی میرود که به فاجعه میانجامد. زیرا تعارض احساساتش با هنجارهایی که به حکم تربیت خانوادگی باید به آنها پایبند باشد شدیدتر از آن است که بتواند راهحل معقولی جستوجو کند؛ اما شخصیتهای رؤیا سرانجام با هم به تفاهم میرسند و در فضایی بیش از حد خوشبینانه مشکل خود را حل میکنند.
شخصیتهای آثار شنیتسلر اغلب خود را در تنگنایی حس میکنند که ریشه در مناسبات اجتماعیشان دارد. زنان و مردانی که این نویسندهی درونگرا سرنوشتشان را روایت میکند، میکوشند خود را از تنگنایی برهانند که در آن گرفتار شدهاند، اما تکاپوی آنها برای رهایی، برای رسیدن به امیال و آرزوهاشان، معمولاً به فاجعه میانجامد؛ مثلاً در نوول «بازی در سپیدهدم»، در داستان مردهها سکوت میکنند و در بسیاری دیگر از داستانهای این نویسندهی صاحبسبک و برجستهی اتریشی، از جمله همین نوول بئاته.
شخصیتهای شنیتسلر را معمولاً چیزی که از درون آنها میجوشد به تلاش وامیدارد و سرنوشت فاجعهآمیزشان را رقم میزند. فقط در دو نوول شنیتسلر ماجرا به فاجعه نمیانجامد: «جرونیموی کور و برادرش» و «رؤیا». در جرونیموی کور عامل بیرونی -شاید شیطان- کارلو را در مخمصه میاندازد. البته تکاپوی کارلو هم برای برونرفت از این مخمصه به جایی نمیرسد؛ نمیتواند برسد، با این حال اینبار ماجرا به فاجعه نمیانجامد، شیطان پیروز نمیشود و در این داستان هم مانند نوول رؤیا، ماجرا با سرانجامی خوش به پایان میرسد.
کتاب حاضر کندوکاوی است در روان آدمی، دل مشغولیها و نگرانیهایی که زمان خاصی نمیشناسد. «بئاته شانههایش را بالا میاندازد: «فقط شما اگر واقعاً مایل هستید... یعنی اگر این لطف را داشته باشید و به پسرش توجهی نداشته باشید... نباید چندان مشکل باشد خانم بارونس، قول شما کفایت میکند.» «قول من؟! فکر نمیکنید در چنین مواقعی قول و قسم، حتی از زنانی که مانند من نیستند، چندان اهمیتی ندارد و تضمینی نیستند؟» متن بالا قسمتی از داستان کتاب است. بئاتریس، زنی که شوهرش را پنج سال پیش از دست داده و قصد ازدواج مجدد دارد، ولی نگرانی هوگو، پسرش مانع این است که در اینباره تصمیم بگیرد. بئاته نگران است که پسر هفده سالهاش مرتکب رفتاری ناشایست شود و جوانی خود را تباه کند، برای همین به کندوکاو در زندگی پسر میپردازد و متوجه راز پسر میشود.
گوشه ای از کتاب
بئاته گفت: انگار دیوانه شدهاید. بلند شد نشست و با دو چشم شفاف به روشنایی نیلی_طلایی به اطراف نگاه کرد که گویی خطوط مات کوهها را در میان میگرفت. آفتابخورده، کاملاً بیدار، بلند شد، لباسش را تکاند و در همان حال متوجه شد که ناخواسته نگاهی چهبسا دلگرمکننده به دکتر برترام انداخته است. بهسرعت رو برگرداند و به لئونی نگاه کرد که کمی دورتر، کاملاً تنها ایستاده بود، کاملاً واضح، با روسریای که به دست باد تکانتکان میخورد. معمار و پسرها چهارزانو روی علفها نشسته بودند و ورقبازی میکردند. معمار بلند گفت: «خانم محترم، لازم نیست به این زودیها به هوگو پولتوجیبی بدهید. ممکن است امروز در بازوی تاروک مختصر درآمدی داشته باشد.» بئاته در حال نزدیکشدن به آنها گفت: «پس بهتر است پیش از آنکه خانهخراب بشوید راه بیفتیم.» فریتس سر بالا گرفت و با گونههایی سرخِ آتشین به بئاته نگاه کرد. بئاته به او لبخند زد. برترام در حال بلند شدن، سر به طرف آسمان گرفت و بعد جرقهی نگاهش را ذرهذره روی بئاته ریخت. بئاته فکر کرد: «شماها چهتان شده؟ و من چهام شده؟» چون ناگهان متوجه شد که خطوط اندامش را طنازانه تاب داده است. در جستوجوی کمک به پیشانی پسرش چشم دوخت. هوگو داشت با چهرهای شاد و کودکانه و سر و وضعی به شدت آشفته آخرین ورقش را زمین میزد. برندهی بازی بود و با افتخار یک کرون و بیست هلر از معمار گرفت. آمادهی حرکت شدند. فقط خانم آربسباخر همچنان با خیال راحت چرت میزد. معمار به شوخی گفت: «بگذاریم همینجا بماند.» ولی همسرش همانآن بلند شد، چشمهایش را مالید و زودتر از دیگران توانست راه بیفتد.
نخست مدتی نسبتاً کوتاه از شیبی تند پایین رفتند، بعد در مسیری تقریباً صاف از میان جنگلی با درختهای جوان به راهشان ادامه دادند. سر اولین پیچ، دریاچه یک لحظه پیدا و بلافاصله دوباره ناپدید شد. بئاته که نخست دست در حلقهی بازوی هوگو و فریتس راه افتاده بود و از دیگران پیشی گرفته بود، خیلی زود عقب افتاد. لئونی به او ملحق شد و از مسابقهای میان قایقهای بادبانی گفت که قرار بود بهزودی برگزار شود. بئاته مسابقهای را که هفت سال پیش برگزار شده بود، خیلی خوب به یاد میآورد. فردیناند هاینولد در آن مسابقه، سوار بر رکسانه، به مقام دوم رسیده بود. رکسانه! بله، آن قایق حالا کجا بود؟ بعد از آن پیروزیها، حالا آن پایین، در آشیانهی کشتیها، روزهایی سراسر تنهایی و کاهلی را سپری میکرد.
زاده پانزدهمین روز مه ۱۸۶۲ در وین. نمایشنامهنویس و رماننویسی که بسیاری از تئوریهای روانکاوی را در دل قصهها و داستانهایش تشریح میکرد.
شنیتسلر که در پزشکی تحصیلات خود را به انجام رسانده است، خیلی زود به این نتیجه رسید که با طباطت میانهای ندارد و ادبیات و نویسندگی، دلمشغولیهای جدی او در طول زندگی و حیات است.
تجزیه و تحلیلهای روانی که شنیتسلر در خلال آثارش، از شخصیتهای داستانش ارائه میدهد، از دریچهی پیوند میان ادبیات و روانشناسی، در نوع خود پدیده کمنظیری است. رفتن به ته و توی دالانهای ساحت روان شخصیتها، پدیدهای است که شنیتسلر با چیرهدستی هر چه تمامتر آن را انجام میدهد.
پدرش بیمار متخصص بیماریهای حنجره بود و مادرش نیز در خانوادهای با پیشینه پزشکی به دنیا آمده بود. این احاطه شدن در چهارچوب فضای پزشکی سبب شد تا مسیر پزشکی، سرنوشت این نویسنده اتریشی در جریان زندگیاش شود.
در یک بازه ۳ ساله و از سال ۱۸۸۵ تا ۱۸۸۸، به بیمارستان عمومی وین رفت تا در آنجا به عنوان پزشک دوم و دستیار فعالیت کند و بعدها دستیارِ پدرِ خود در بخش بیماریهای حنجره شد.
در همین حین بود که بهتدریج نوشتن دلمشغولی مهمی برای او شد. نخستین متنی که از او به چاپ رسید، شعری بود با عنوان «ترانهی عاشقانهی بالرین» که در یک مجله به چاپ رسید.
بیشتر وقایع آثار شنیتسلر در شهر وین میگذرد. شهری که در زیر پوست آن فراز و فرودهای زیادی در جریان است و او مدتهای مدیدی با دستگاه سانسور زادگاه خود، دست به گریبان بود و از این نظر نویسندهای است با چهرهای جسور و قاطع.
گریز به تاریکی، دیگری، مردن، بئاتریس و شهرت دیرهنگام از جمله آثار ترجمه شده آرتور شنیتسلر در زبان فارسی است.
زاده بیست و چهارمین روز از اسفند ماه سال ۱۳۲۹ در قزوین. نام علی اصغر حداد پیش از هر چیز، ترجمههای آراسته و پاکیزهاش از آثار آلمانی زبان را به ذهن تداعی میکند.
حداد تا سالهای نوجوانی به همراه خانواده در شهر زادگاه خود قزوین زندگی میکرد تا اینکه سرانجام خانوادهی حداد به تهران مهاجرت کردند. حداد از سالهای مدرسه و درسهای مدرسه به دوران ملال و هیچ و پوچ تعبیر میکند.
مهاجرت به سرزمین ژرمنها و تحصیل در رشته جامعه شناسی، از نقاط عطف زندگی اوست چرا که باعث شد علی اصغر حداد با فرهنگ و ادبیات آلمانی به خوبی آشنا شود.
در نهایت علی اصغر حداد در سال ۱۳۵۹ به ایران بازگشت و به تدریس و ترجمه از زبان آلمانی پرداخت.
حداد میگوید: در همان کودکی با کتاب آشنا شدم. واقعیتش را بگویم، نخستین کتابی که با آن آشنا شدم دیوان حافظ بود. اما حداد یک خاطره جالب هم از دوران خدمت سربازی دارد:
متاسفانه در دورهی خدمت با کسی که به ادبیات و هنر علاقهمند باشد، سر و کار پیدا نکردم. اصلا اهل این قضایا نبودند. من تنها کسی بودم که در گروهان کتاب میخواند.
یک روز فرمانده بهم بهم گفت: کنکورِ چه میخواهی شرکت کنی؟ پاسخ دادم، نمیخواهم کنکور شرکت کنم. گفتم، رمان میخوانم.
با عصبانیت گفت: در پادگان که رمان نمیخوانند! با تصور اینکه من دارم برای کنکور آماده میشوم، هیچ حرفی نداشت، نگاه پدرانه هم داشت. هنگامی که فهمید رمان است، با خشونت تمام عیاری گفت: بگذار کنار و دیگر هم هرگز اجازه نداد رمان بخوانم!
داستانهای کوتاه کافکا، بازی در سپیده دم و رویا، اشتیلر، بودنبروکها، ادبیات و انقلاب و دیگری تعدادی از ترجمههای اوست.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک