ویولون زن روی پل
ویولون زن روی پل

فروش ویژه

کتاب ویولون زن روی پل

معرفی کتاب ویولون زن روی پل

(2)
کتاب ویولون زن روی پل(روایت‌سفری‌از‌ظلمت‌به‌نور)جام‌جم، اثر خسرو باباخانی ، در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول در سال 1401 توسط انتشارات جام جم ، به چاپ رسیده است. این محصول به تیراژ 1,000 جلد، در قطع و اندازه‌ی رقعی، در سایت ایده بوک قرار دارد. دانلود pdf و ارسال رایگان
موجود
قیمت ایده بوک: 85,000 24%

64,600

85,000 24% 64,600
دسته بندی های مرتبط با این محصول را هم ببینید

اعتیاد و ترک اعتیاد

محصولات مرتبط

(2)
13%
قیمت قبل
(5)
27%
فروش ویژه
(2)
28%
فروش ویژه
(2)
28%
فروش ویژه
(4)
24%
فروش ویژه
(2)
27%
فروش ویژه
(2)
25%
فروش ویژه
(5)
1%
(2)
25%
فروش ویژه
(2)
25%
فروش ویژه

فهرست

تهیه شده توسط تیم تولید محتوای ایده‌بوک

  • فصل اول، خستگی
  • فصل دوم، انتحار
  • فصل سوم، احيا.
  • فصل چهارم، کژراهه
  • فصل پنجم، اعتماد
  • فصل ششم، خیانت
  • فصل هفتم، مأموربازی
  • فصل هشتم، مقصر
  • فصل نهم، سقوط آزاد
  • فصل دهم، روزنه
  • فصل یازدهم، قلعه عقاب ها
  • فصل دوازدهم، لژيون
  • فصل سیزدهم، مسافر
  • فصل چهاردهم، جبران
  • فصل پانزدهم، ویولن زن
  • فصل آخر، بهشت

مشخصات محصول

نویسنده: خسرو باباخانی ویرایش: -
مترجم: - تعداد صفحات: 224
انتشارات: جام جم وزن: 200
شابک: 9786227676075 تیراژ: 1000
اندازه (قطع) : رقعی سال انتشار 1401
نوع جلد : شمیز

گوشه ای از کتاب

تهیه شده توسط تیم تولید محتوای ایده‌بوک

گوشه ای از کتاب

به نام قدرت مطلق الله
گفتند: «آبروی ات، اعتبارت، خانواده‌ات چه می‌شود؟!» گفتند: «آبروی هر انسانی مثل آب می‌ماند گرفته بر کف دودست، کافی است لای دوانگشتت باز شود، آبرو می‌ریزد و آنگاه جمع‌کردنش ناممکن.»
گفتند: «با این خاطراتی که نوشتی لای هر ده انگشت ات را بازکرده‌ای!»
چند نفر گفتند؟ بیست نفر. گفتم: «من در برابر مردم سرزمین ام نه آبرویی دارم، نه اعتباری.» گفتم: «من بیش از سی سال در ظلمت زیسته‌ام، اما راهی به نورنمی یافتم. تا آنکه خداوند ولی من شد و من را از ظلمت به‌سوی نور هدایت کرد.»
گفتم: «من این خاطرات را نوشتم تا راه را به چند میلیون مصرف‌کننده مواد مخدر نشان دهم. ممکن است بگویند شاید یک نفر راه بیابد. من میگویم در این صورت هم اجرم را گرفته‌ام.

خسرو باباخانی، زمستان ۱۴۰۰


فصل اول:خستگی
دهم شهریور ۱۳۳۸ متولد شدم، رباط کریم تهران. چه کسی فکرش را می کرد، قریب نیم قرن بعد، دست به انتحار بزنم ؟ آمازدم. برای نمایش هم نبود. قصد جلب توجه و ترحم هیچ
بنی بشری را هم نداشتم. از بس بیزار بودم و خسته. یادم هست شهریورماه بود، دهم. یادم هست ماه رمضان بود، هجدهم. طبق معمول ساعت یک و دو بعدازظهر از خواب بیدار شدم.
اول سیگار. خواب آلود دست می بردم زیر بالش وسیگار و فندک را در می آوردم و یک نخ روشن میکردم. همیشه زیرسیگاری پراز فیلتركنارم بود، محصول یک شب تا صبح کشیدن.
تا بروم دستشویی، حداقل دونخ سیگار دود می کردم. از دستشویی که بیرون می آمدم، بداخلاق نبودم؛ تندخونبودم. با اهالی خانه سلام علیک میکردم. راست میگویم. و این از عجایب بود، مهربانی!
بعد صاف می رفتم سراغ مثلا جاساز. جاساز که میگویم، تصور نشود از جایی میگویم که عقل جن هم به آن نمی رسد. نه، منظورم کشومیزتحریربود؛ بی قفل و کلید.
تریاک وزنی لای پلاستیک در کشوبود. حوصله و سلیقه جداکردن تمیزو به اندازه نداشتم. چشمی میگندم قد یک گردو، حدود دو و نیم، سه گرم.حوصله و سلیقه‌اش را نداشتم که همان جیره مصرفی را به قطعات کوچکی و قابل بلع تقسیم کنم. همان‌طور با یک ته استکان آب یا نوشابه و یا حتی دوغ فرومی‌دادم. گوشه‌های تیزش گاهی وقت‌ها می‌برید و می‌رفت پایین. خوبی‌اش این بود که راه گلوی من فراخ است، راست می‌گویم. بعد چای می‌خوردم؛ بعد سیگار می‌کشیدم؛ بعد می‌رفتم سراغ قرص پنجاه عدد هم قرص دیفنوکسیلات می‌خوردم، سه وعده در روز.
بعد ناهار می‌خوردم. بعد سیگار می‌کشیدم.
بعد به مهم‌ترین مسئله زندگی‌ام فکر می‌کردم: «جنسم در حال اتمام است. فوقش امروز و فردا را جواب دهد. پس‌فردا چه؟ از که بروم بخرم ؟ پولش را از کجا بیاورم؟» گرمی حدود دو هزار تومان بود. من هم روزی هفت گرم مصرف خوراکی داشتم، به‌علاوه یکصدوپنجاه عدد قرص دیفنوکسیلات.
آن‌هایی که تجربه‌اش رادارند، می‌دانند این مقدار یعنی چه. آن‌قدر زیاد است که باورش ناممکن می‌شود. اما من راست می‌گویم. یک و دودهم تا یک ونیم گرم تریاک را اگر به یک فرد سالم ورزشکار جوان بدهیم، دیگر فرصت نمی‌کند تجربه‌اش کند.
اگر ورزش کند، می‌میرد. شاید این‌جوری مصرف هفت‌تا هفت و نیم گرم تریاک معلوم شود. حالا قرص‌ها هیچ!
آن روز سراغ جا ساز که رفتم، دیدم پانزده شانزده گرم بیشتر ندارم. این یعنی فاجعه، آن‌هم در ایام تعطیل پیش رو. جیره‌ام را خوردم؛ چای خوردم؛ سیگار کشیدم؛ ناهار خوردم. موقع سیگار کشیدن فکری شدم. باید هر جوری بود، صد، صدوپنجاه گرم مواد خوب تهیه می‌کردم. اما از کجا؟ از که؟ بدبختی اینجا بود که من اصولاً آدم بسیار بی‌دست‌وپایی هستم، دست‌وپا چلفتی. سی سال عمل داشتم وتوی شهر به این بزرگی با داشتن لااقل پنجاه‌هزار ساقی، فقط دو ساقی می‌شناختم؛
یکی در جنوبی‌ترین نقطه تهران یعنی اسلام‌شهری در شرقی‌ترین نقطه یعنی طرف‌های گلبرگ.
خانه ما کجا؟ سلسبیل.
هردونفرهم اسمشان «قربان» بود. به قربان اسلام شهری بدهی نداشتم. کافی بود بروم تا اسلام شهر. پنجاه هزار تومان بیشتر نداشتم. می توانستم صد گرمی بگیرم. باقی اش بماند برای دفعه بعد.
حالا باورش سخت است، ولی بسیار مأخوذ به حیا و مؤدب هم بودم. همه مصرف کننده ها و ساقیها با فحش ومتلک های سنگین با هم حرف می زدند. حالا اگر نگویم همه ، اکثرشان.
اما من در کمال ادب و تواضع حرف می زدم. راست می گویم. حتی گاهی به بچه هایشان ریاضی درس میدادم با دست نوشته ها و داستان های صدمن یک غازشان را به رایگان می خواندم. ..
از شانس مزخرف من، قربان اسلام شهری رفته بود کرمانشاه . میگفت هر چه دارد از صدقه سرامام علی و امام حسین است و او شیفته شان است.
برای همین، دهه اول محرم وكل ماه رمضان می رفت کرمانشاه برای عزاداری و عبادت میگفت خرج می دهد؛ محرم ناهار ورمضان افطار. به من میگفت: «پس فکر کردی این برکت از کجا در زندگی من آمده است که صد گرم تریاک دست تو میدهم، به جای پانزده روز، یک ماه دوام می آورد؟» .
تأیید می کردم و جرأت نمیکردم بگویم: «یک مش قربانی هم هست آن طرف تهران. البته یک پانزده سالی از من بزرگتر است، یک بیست سالی از تو.» دل نمی کردم بگویم: «برخلاف شما آدم معتقدی نیست. هم خودش و هم زنش، هم مصرف کننده اند و هم فروشنده.»
جسارتش را نداشتم بگویم: «ماهی یکی دوبار هم می روم سراغ ایشان و هیچ ربطی هم به برکت تریاک شما ندارد.»
اما قربان گلبرگی بداخلاق بود. اگر حسابت با او صفربود هم بداخلاق بود؛ وای به حالا که صد هزار تومان بدهکارش بودم. خیلی خیلی سخت جنس نسيه می داد. زنش مهربان تر بود. میگفت به خاطر سرطان خون، تریاک می خورد. گمانم راست میگفت. پوست و استخوان بود و موبه سرو ابرو نداشت.

فصل دوم :انتحار
با صدای چیزی پریدم از خواب.گیج بودم. انگار در سرزمین غریبی چشم باز کردم. طول کشید تا فهمیدم خانه هستم. نگاه به ساعت کردم. نیم ساعت
خوابیده بودم. گرسنه بودم اما حال هیچ کاری نداشتم. تلویزیون را روشن کردم، با همان نامه کمکی رویش. کسی داشت می خواند، سوزناک.
«سبحانک یا لا إله إلا أنت الغوث الغوث خضنايئ النار يارب .»
برق را خاموش کردم. نور تلویزیون کافی بود. دلم چای می خواست. گفتم الان بلند می شوم. نمیدانم چرا چسبیده بودم به فرش.
فرش که چه عرض کنم، از بس کهنه وساییده بود، شده بود عین نمبر نمالیده . مثل برس تن آدم را می خورد.
«یا خيرالغافرين ياخيرالفاتحين یاخیرالناصرين يا خيرالايين ياخیر الرازقين يا خير الوارثين يا...» است.
ناگهان اتفاق افتاد. اول دلم آب شد، شد اشک و از چشمانم چکید. بعد خشم و نفرتی بی سابقه جایش را پر کرد. یک جور بیزاری حس میکردم. ک ه در حقم نامردی کردند. دستم می رسید، از همه انتقام میگرفتم ! انتقام چی؟
آن لحظه نمی دانستم، اما سرشار از کینه و بغض بودم. از مردم ودنياکه نمی توانستم انتقام بگیرم ، از خودم چه ؟ از خودم که می توانست فکر انتحاراز دل تاریکی بیرون زد و مثل بختک، نه روی سینه ام، که درون سرم خیمه زد. حالا آن بذرهایی که قبلاكاشته بودم، سر برآورده بودند. تردید نداشتم. گفتم «یک یادداشت بنویسم.» چه می نوشتم؟ گله از که؟ چه داشته که وصیتش کنم؟ هیچی. گور پدردنیا. گور پدرهمه. گفتم «قرص بخورم.» زدن رگ، کثافت کاری بود. قرص زیاد داشتم. برای خواب ، دوسه بسته صدتایی دیازپام ۱۰ گرفته بودم. گفتم
«صد تامی خورم و بعد می روم به خواب و بعدتر تمام! خلاص.»
«... يا من له ألية والجمال يامن له القدرة والكمال یام له الملك والجلال يامن هوالكبير المتعال.»
نفهمیدم چه جوری بلند شدم و رفتم سراغ جاساز. جاساز که چه عرض کنم، همان کشومیز تحریر. خاطرم هست حداقل هفت خشاب قرص خالی کردم کف دستم. کف دستم پرشد.
دستم نمیلرزید. دلم هم نمی لرزید. تردیدی در کار نبود. رفتم آشپزخانه و قرص ها را یکجا ریختم توی دهانم.
دهانم خشک بود و تلخ. یک لیوان آب از شیرپرکردم وسرکشیدم. مگر به این راحتی پایین می رفت؟ شده بود مثل گچ، سفت و چسبنده . به هر بدبختی بود، دادم پایین وآمدم نشستم سرجایم ویک سیگار روشن کردم.
گفتم یعنی مرگ چه جوری می آید سراغم؟ فرشته مرگ درهیئت وهیبتی انسانی، یک دفعه ظاهر می شود و بی مقدمه دستم را می گیرد و می گوید: «پاشو برویم آقا خسرو. گند زدی. خودکشی؟ گناه کبیره؟ گناه نابخشودنی ای وای بر تو.»
با جوری می آید که دیده نشود؛ فقط حس شود مثل نسیم. می آید. بار برای نامرئی جان را از سینه ام بیرون می کشد و می برد به عالم برزخ، یا ... .

پشت جلد

تهیه شده توسط تیم تولید محتوای ایده‌بوک

پشت جلد

دکتر با صدایی که به‌شدت غریبه و دور بود و به‌زحمت از لابه‌لای صدای بارش آرام باران شنیده می‌شد، پرسید: ((عذر می‌خواهم ازکجا خرجت را درمی‌آوردی؟»
ابراهیم نگاه به من کرد، با آن چشمهای دریایی. صورتش خیس بود و آب‌چکان. نمی‌دانم از باران با اشک.گفت: استاد بگویم؟»
گفتم: «خواهش می‌کنم. قربونت برم.) گفت: ((چشم. من موزیسین هم هستم. هفت سال درس موسیقی گرفتم وقتی بچه بودم. یک ویولن کهنه درب‌وداغان تهیه‌کرده بودم و هر وقت نشئه بودم، برای پول جمع‌کردن می‌زدم
ماجرای من این‌جوری بود، صبح خیلی زود توی خلوتی شهرو خیابان، زیر پل ویولن می‌زدم، بعد وقتی کم‌کم سروکله مردم پیدا می‌شد می‌رفتم بالا توی پاگرد پل با ویولن آهنگی می‌زدم تا
رهگذرها پولی بدهند.) | دکتر با تعجب به ابراهیم و بعد به من نگاه کرد و گفت: هم زیر بل
ویولن میزدی هم‌روی پل؟» لبخند تلخی زدم و گفتم: «هرویینی‌ها به مواد زدنشان می‌گویند ویولن زدن. یک‌جور بازی زبانی است، حتی خودشان هم دوست ندارند اسم کاری که می‌کنند را به زبان بیاورند.)
ماه طاووس بانو خواست فضا را عوض کند، پرسید: «پسرم چه آهنگی می‌زدی؟)
موسسه فرهنگی مطبوعاتی

نویسنده

مختصری درباره نویسنده

خسرو باباخانی

خسرو باباخانی

خسرو باباخانی داستان‌نویس و منتقد ادبی و مدرس داستان‌نویسی است.

* * * * *
باباخانی از بیست‌وشش‌سالگی همکاری با مجله‌های کیهان بچه‌ها، سورهٔ نوجوان و سروش نوجوان را آغاز کرد. او نویسندهٔ تخصصی حوزهٔ کودک و نوجوان است. زندگی‌نامهٔ شهدا نیز بخش دیگری از نوشته‌هایش را در برمی‌گیرد. بیشتر داستان‌های وی، رخدادهای زندگی‌اش هستند که روایت آن‌ها را نگاشته است. فعالیت‌هایش در حوزهٔ ادبیات شامل داوری جایزه‌های ادبی و برگزاری دوره‌های داستان‌نویسی می‌شود. برخی از کتاب‌هایش برگزیدهٔ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و نیز جایزه‌های ادبی دیگر شده‌اند.
بارقه‌های نگارش داستان‌هایش
مروارید
خسرو وقتی‌که کلاس پنجم بود، یک خواهر ناتنی داشت، نوزاد شش‌ماهه بود و آن‌قدر زیبا که مادر ناتنی لباس‌های کهنه تنش می‌کرد تا چشمش نزنند. خسرو یک روز صبح زود که چشم‌هایش را باز کرد، دید شیری گوشهٔ لب مروارید خشک شده و با چشم‌های بازش سکسکه می‌کند. ترسید و مادر را بیدار کرد. مادر نوزاد را توی پتو پیچید و رفتند پیش پدر تا مروارید را بیمارستان ببرند. پدرشان پاسبان بود و به سبب ترک پُست بازداشت‌شده بود. افسرنگهبان به پدر مرخصی نداد و آن‌ها آن‌قدر توی کلانتری ماندند که مروارید توی پتو مرد. باباخانی قصهٔ مروارید را بیست سال بعدش نوشت.

مثل دست‌های مادرم
کلاس اول راهنمایی که بود، همهٔ معلم‌هایش زن بودند. خسرو عاشق و دل‌باختهٔ معلم فارسی‌اش شد. خانم زندی بسیار زیبا بود. خسرو هفده سال بعد قصهٔ این عاشقی را در داستانی با نام مثل دست‌های مادرم نوشت که اولین داستان عاشقانهٔ نوجوان بعد از انقلاب شد.

بر فراز گندمزار
هرسال موقع تعطیل‌شدن مدرسه‌ها، پدر به اصرار مادر، خسرو و برادرش سهراب را به روستا می‌فرستاد. روستایی که عمو و عمه‌هایشان آنجا روزگار می‌گذراندند و نزدیک همدان بود. خسرو آن روزها دوازده سیزده سال داشت. عاشق اسبی شده بود و عمویش که مرد بامرامی بود، آن اسب را برایش خرید. اسمش را شاهین گذاشته بود و دو سه سالی کنارش بود. در یک زمستان سرد و برفی که غذای حیوانات را نداشتند، مجبور شدند شاهین را در بیابان رها کنند. با حملهٔ گرگ‌ها، شاهین تکه‌پاره شد. پانزده سال بعد قصهٔ شاهین در کتاب بر فراز گندمزار جا خوش کرد.

گنج متروک
رمان گنج متروک از سادگی پدرش برای پیدا کردن گنج منشأ گرفته است که نیمه رئال و نیمه تخیلی است.

پشت دروازه‌های شب
خسرو در سال دوم دبیرستان با مسجد و حسینیه و مبارزه انس گرفت. آن روزها در آبادان زندگی می‌کردند. به خاطر کار پدر سه سال قبلش به آبادان کوچیده بودند. در همین مبارزه‌ها با ساواک مواجه شد و حبس را نیز تحمل کرد. کتاب پشت دروازه‌های شب خاطرات این مبارزه‌ها را در خود نگه‌داشته است.

عاشقی‌ها
باباخانی یک مجموعه دارد که اسمش را «عاشقی‌ها» گذاشته. به گفتهٔ خودش این مجموعه روی میز دارد خاک می‌خورد و شاید دوست ندارد در زمان حیاتش منتشر شود.

دلیل انتخاب حوزهٔ کودک و نوجوان
باباخانی برای کودکان و نوجوانان می‌نویسد و دلیلش را این‌گونه بیان می‌کند: من در دوران کودکی و نوجوانی‌ام هزینه‌های زیادی برای کسب تجربه داده‌ام و برای اینکه نسل جوان هزینه‌ای برای کسب این‌گونه تجربه‌ها ندهد آن را در قالب قصه درآوردم و به آن‌ها واگذار کردم. هزینه‌هایی مثل کنجکاوی‌های یک نوجوان، درک سختی و مشکلات پدر خانواده. همهٔ این‌ها به‌گونه‌ای بیان شد که برای کودکان قابل‌فهم باشد.

بارقهٔ نگارش زندگی‌نامهٔ شهدا
یک جوان خرمشهری توجه باباخانی را جلب کرد. اسمش امیر رفیعی بود. شهر سقوط کرده و هم‌رزم‌های امیر خرمشهر را ترک کرده بودند؛ ولی امیر تنها در خرمشهر ماند. شخصیت امیر برای باباخانی پر از جذابیت بود.

آشنایی‌اش با امیرحسین فردی
در سال۱۳۶۴ باباخانی برای اولین بار فردی را که مدیر کیهان بچه‌ها بود، ملاقات کرد. باباخانی در جلسه‌های مسجد جوادالائمه، جذبش شد. او بسیار آرام و منطقی بود. داستان‌ها را منصفانه نقد می‌کرد و توی ذوق افراد نمی‌زد. فردی با جاذبهٔ زیادش سبب شد که باباخانی پایبند آن جلسه‌ها شود.

نزول سطح ادبیات
در سال۱۳۶۸ که باباخانی نویسنده‌ای تازه‌کار و گمنام بود، اولین داستانش ۱۰هزار نسخه چاپ شد و در طول سه سال شمارگانش به ۳هزار رسید. حالا که سی‌ودو سال سابقه و شهرت دارد، کتاب‌هایش با شمارگان کم منتشر می‌شود. قصهٔ پیمان‌شکنی که برای گروه سنی کودک و نوجوان است و در سال13۹۲ منتشر شد، تیراژش هزار نسخه بوده است. باباخانی دلیل این نزول سطح ادبیات کودک و نوجوان را درست عمل نکردن سیاست‌گذاران بخش فرهنگی می‌داند.

۱۳۳۸ زادهٔ ۱۰شهریور در تهران
۱۳۵۱ کوچ به آبادان
۱۳۶۱ ازدواج
۱۳۶۴ آغاز نویسندگی

گذری بر زندگی
کودکی و نوجوانی
زادهٔ تهران است. در دوسالگی مادرش را از دست داد. او ماند و برادری چهارساله به نام سهراب و پدرش. بعد از مدتی زنی با عنوان نامادری وارد زندگی‌شان شد. خسرو و سهراب صاحب یک خواهر شدند به نام مروارید. خواهر کوچک در همان نوزادی مُرد. آن روزها خسرو یازده سالش بود. تابستان‌ها او و سهراب برای کار به روستایی اطراف همدان نزد عموها و عمه‌هایشان می‌رفتند. با پایان کلاس اول راهنمایی، به خاطر کار پدر به آبادان کوچیدند.او رشتهٔ ریاضی‌فیزیک را برای ادامه دادن انتخاب کرد. سال دوم دبیرستان که بود، مسجد، حسینیه و مبارزه برایش معنا پیدا کرد و در همین مبارزه‌ها کارش به ساواک و حبس کشید.

جوانی
او دیپلم خود را در رشتهٔ ریاضی‌فیزیک گرفت. با پیشهٔ کارمندی در سال۱۳۶۱ ازدواج کرد. وقتی‌که بیست‌وشش سالش شد، نوشتن در مجله‌ها را با کیهان بچه‌ها آغاز کرد. وی دو فرزند با نام‌های سیاوش و سروناز دارد.
برادرش سهراب و همین‌طور پدرش پیش از سن پنجاه‌سالگی از دنیا رفتند.

کوشش‌ها
باباخانی در مجله‌های کیهان بچه‌ها، سوره نوجوان و سروش نوجوان قلم زده است. در حوزهٔ جنگ نیز کتاب‌هایی در قالب زندگی‌نامهٔ داستانی شهدا نگاشته است. در همهٔ دوره‌های جشنوارهٔ شهید حبیب غنی‌پور، جشنوارهٔ انقلاب، دوازدهمین دورهٔ جایزهٔ ادبی جلال آل‌احمد، سه دوره جشنوارهٔ یوسف، یک دوره کتاب سال جمهوری اسلامی، چند دوره جشنوارهٔ گام اول وزارت ارشاد و یک دوره جشنوارهٔ مطبوعات داور بوده است. او در حوزهٔ هنری واحد ادبیات کودکان و نوجوانان و کارگاه قصه و رمان کارشناس ادبی بوده است. عضویت در شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه نیز در کارنامهٔ کوشش‌هایش ثبت است. وی در کارگاه‌های داستان‌نویسی نیز تدریس می‌کند.

از نگاه دیگران
آناهیتا آروان
«نویسنده‌ای که بیش از بیست سال است از اولین اثر تا امروز سطر به سطر نوشته‌هایم را خوانده و نه‌تنها مثل یک معلم عاشق بلکه به‌عنوان یک رفیق هزارساله در کنارم بوده و راه و چاه را نشان داده و همچنان از او می‌آموزم و حرفش برایم حجت است، خسرو باباخانی است. نسبت به هیچ‌کس به‌اندازه‌ای که به ایشان مدیون هستم، دین ندارم. اهل بت‌سازی نیستم. الگوسازی هم نمی‌کنم.»

خودش و آثارش را می‌گوید
باباخانی کار در حوزهٔ کودک را می‌پسندد و دلیلش را چنین شرح می‌دهد: من حس فوق‌العاده و جاری و زلالی در این حوزه می‌بینم. ما در حوزهٔ کودک و نوجوان با مخاطبی که سطح باورپذیری بالایی دارد روبه‌رو هستیم. پس نویسنده باید صداقت در گفتار داشته باشد. ضمن اینکه موضوعات مربوط به این گروه محدود است. این محدودیت باعث می‌شود نویسنده انتخاب کمتری داشته باشد. وقتی انتخاب کمتر باشد، دقت بیشتر می‌شود.
رمان پیمان‌شکنان را این‌گونه توصیف می‌کند: مضمون اصلی پیمان‌شکنان همان قصهٔ قدیمی آدم و حواست و پیمانی که با پروردگار خود بسته بودند؛ اما شکسته شد. من در این داستان اجازه ندادم که قصهٔ آدم و حوا تنها به‌عنوان یک داستان قرآنی مطرح شود، بلکه با پس‌زمینهٔ این مضمون، تلاش کردم تا مضمون اصلی را در روزگار فعلی نیز کاربردی سازم. در این داستان نشان دادم که این تنها آدم و حوا نبودند که پیمان‌شکنی کردند، بلکه ما انسان‌ها نیز هرکدام در طول عمر بارها پیمان‌شکنی کرده و می‌کنیم، به‌عبارت‌دیگر مخاطب را از این پیمان‌شکنی‌ها هشدار دادم.

دیگران در نگاهش
امیرحسین فردی
«امیرحسین فردی معلم ما بود و این حرف در حد تعارف نیست؛ چراکه او مسیر بسیاری از ما را تغییر داد و اگر اکثر ما قلم‌به‌دست گرفتیم به خاطر او بود. فردی جزو نویسندگانی بود که خودشان از آثارشان بهتر بودند. آثار خیلی از نویسندگان را می‌خوانیم؛ ولی وقتی با آن‌ها از نزدیک آشنا می‌شویم می‌بینیم اصلاً آن طوری که فکر می‌کردیم نیستند.»
احمد دهقان
«در زمانه‌ای که اکثر آدم‌ها به درد نمی‌خورند. احمد آقا انسان بسیار به‌دردبخوری است. از نوجوانی و جوانی‌اش نمی‌گویم که در دفاعِ عاشقانه و مظلومانه از این مرزوبوم هزینه شد. از رمان‌ها و مجموعه داستان‌های تأثیرگذار، جسورانه و بعضاً ماندگارش هم چیزی نمی‌گویم. اما نمی‌توانم از کلاس‌هایش، از آموزش‌هایش، از شاگردانش چیزی نگویم. از کسانی که احمد آقا راه رستگاری و رهایی را نشانشان داد چیزی نگویم. نمی‌توانم از هنرجویانی که احمد آقا کمک کرد تا انسان‌تر شوند خبری نگویم. نگویم که این تلاش‌ها، این آموزش‌ها، این فداکاری‌ها و دلسوزی‌ها برای همیشه برای ابد در تمام حیات‌ها و حلقه‌های آفرینش خواهد ماند. به یمن و شرف پایمردی همین مرد است که قرار است در این تاریکی فرهنگی و اخلاقی شانزده مشعل فروزان مشتعل شود تا بلکه تاریکی را پس بزند. پس اجازه می‌خواهم پیشاپیش همهٔ هنرجوها زانوی ادب بر زمین بزنم و بر آن دستان پرمهر، سخاوتمند و هنرمند بوسه بزنم.»
رضا امیرخانی
«یکی از ویژگی‌های رضا امیرخانی، تحقیقِ جامع و کامل اوست برای نوشتن یک اثر. احترامی که رضا به مخاطبش می‌گذارد، برای من جذاب است.»
خلق‌وخو
در دیدار چند نویسنده با رضا امیرخانی برای گفت‌وگو دربارهٰ رمان قیدار، خبرنگار گفته بود: «وقتی در یک گپ ‌وگفت خسرو باباخانی باشد، بحث به جاهای شیرینی می‌رود. همان ادبیات خسروانی معروف.»

آثار و منبع‌شناسی
سبک و لحن و ویژگی آثار
خسرو باباخانی را نویسندهٔ ژانر کودک و نوجوان می‌دانند. او رویدادهای زندگی خویش را دستمایهٔ نوشتن قرار داده است. مرگ خواهرش، علاقه به معلم، کشته شدن اسبی که دوستش داشت و حبس در زندان رخدادهای واقعی هستند که به چشم خود دیده و آن‌ها را به رشتهٔ تحریر درآورده است.

کارنامه و فهرست آثار
بُرشی از رمان گنج قلعهٔ متروک:
عصرها وقتی مدرسه تعطیل می‌شد، مسیر خانه را مستقیم نمی‌رفتم، راهم را کمی کج می‌کردم تا از جلوی قهوه‌خانه سر در بیاورم. قهوه‌خانهٔ جهانگیر، برِ خیابان و یکی دو پله پایین‌تر از سطح پیاده‌رو بود. در و پنجره‌اش چوبی، کهنه و سبزرنگ بودند، با شیشه‌هایی پوشیده از گردوخاک. من روبه‌روی پنجره می‌ایستادم. دست‌هایم را سایه‌بان چشم‌هایم می‌کردم و به داخل قهوه‌خانه چشم می‌دوختم.
مجموعه داستان
بر فراز گندمزار، ۱۳۶۹
مثل دست‌های مادرم، ۱۳۶۹
پرواز، ۱۳۷۰
نان و زنجیر ، ۱۳۷۱
پلنگان هم می‌میرند، ۱۳۷۱
خاک، ۱۳۷۴
پری دریایی، ۱۳۷۸
پشت دروازه‌های بهشت، ۱۳۸۲
نخلستان سرو، ۱۳۸۵
پرستوهای مهاجر، ۱۳۸۶
پیمان‌شکنی، ۱۳۹۲
کوچ در باد، ۱۳۹۸
یک سین به‌علاوهٔ هفت‌سین

رمان
گنج قلعهٔ متروک، ۱۳۷۱
سرگذشت نامه
تختی، ۱۳۷۸
عاشقان شرزه، ۱۳۸۱، بر اساس زندگی شهید دکتر محمدرضا فتاحی
غریبه، ۱۳۸۵، بر اساس زندگی شهید محمود فرودی
ناگاه در فلق، ۱۳۸۶، بر اساس زندگی شهیدان داریوش ریزه‌وندی و محمود شهبازی
بخواب برادم، بخواب، ۱۳۸۶، بر اساس زندگی شهید محمود امیرخانی
شب روز دهم، ۱۳۸۶، بر اساس زندگی شهید محمدعلی دامنگیر

گردآوری
لطفاً پیغام خود را بگذارید، ۱۳۹۳، به کوشش باباخانی و رقیه سادات صفوی، سومین جشنوارهٔ داستان انقلاب، ویژهٔ بزرگ‌سال
خلسه با طعم باروت، ۱۳۹۵، به کوشش باباخانی و رقیه سادات صفوی، مجموعه‌ای از داستان‌های برگزیدهٔ پنجمین جشنوارهٔ داستان انقلاب
جشن از ما بهترون، ۱۳۹۵، به کوشش باباخانی و رقیه سادات صفوی، مجموعه‌ای از بهترین داستان‌های کوتاه پنجمین جشنوارهٔ داستان انقلاب، ویژهٔ نوجوان
گوسفندی برای شاه، ۱۳۹۵، به کوشش باباخانی و رقیه سادات صفوی، برگزیدهٔ داستان‌های نوجوانان در ششمین جشنوارهٔ داستان انقلاب
رویای یک عمارت فرعونی، ۱۳۹۵، به کوشش باباخانی و رقیه سادات صفوی، برگزیدهٔ ششمین جشنوارهٔ داستان انقلاب، ویژهٔ بزرگ‌سال
نان و آفتاب، ۱۳۹۵، به کوشش باباخانی و رقیه سادات صفوی، برگزیدهٔ هفتمین جشنوارهٔ داستان انقلاب، ویژهٔ بزرگ‌سال
روح مرطوب، ۱۳۹۷، به کوشش باباخانی و رقیه سادات صفوی، مجموعه‌ای از داستان‌های منتخب هشتمین جشنوارهٔ داستان انقلاب، ویژهٔ بزرگ‌سال
هنوز بی‌قرار نگاهت هستم، ۱۳۹۸، به کوشش باباخانی و رقیه سادات صفوی، هفتمین جشنوارهٔ داستان انقلاب، ویژهٔ نوجوانان
تصمیم داداش رسول، ۱۳۹۸، به کوشش باباخانی و رقیه سادات صفوی، هشتمین جشنوارهٔ داستان انقلاب، ویژهٔ نوجوانان
سرخی من از تو، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه نویسندگان جوان

سایر
شبی چون آینه،۱۳۶۹

جوایز و افتخارات
کتاب بر فراز گندمزار و مثل دست‌های مادرم برگزیدهٔ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و سروش نوجوان و سورهٔ نوجوان شده است و در مرحلهٔ نهایی کتاب سال وزارت ارشاد حضور پیداکرده است. کتاب پشت دروازه‌های شب جشنوارهٔ یاد یار را از سر گذرانده است و رمان گنج متروک نیز کتاب سال مجلهٔ سورهٔ نوجوان شده است.

بررسی موردی چند اثر
پشت دروازهٔ بهشت
این کتاب ابتدا داستانی نیمه بلند بود که بعدها تبدیل به یک رمان شد. شصت‌وهشت صفحه دارد و ماجرای کیفی را روایت می‌کند که از خارج رسیده و اعلامیه‌های سید روح‌الله خمینی درونش است. ساواک سعی در ضبط این کیف دارد؛ ولی راوی داستان مانع می‌شود.

ناشرینی که با او کارکرده‌اند
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، سورهٔ مهر، سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی، مدرسه، مؤسسهٔ فرهنگی مدرسهٔ برهان، سازمان تبلیغات اسلامی حوزهٔ هنری، به نشر، ستاره‌ها، قدیانی، رویش، شاهد، تکا

تعداد چاپ‌ها و تجدید چاپ‌های کتاب‌ها
رمان بر فراز گندمزار در سال۱۳۷۳ برای پنجمین بار منتشر شد.
رمان گنج قلعهٔ متروک در سال۱۳۹۰ به چاپ نهم رسید.
کتاب زندگی‌نامهٔ تختی در سال۱۳۹۱ برای نهمین بار چاپ شد.


منبع: ویکی ادبیات
ویرایش: ایده بوک


دیدگاه کاربران

دیدگاه شما

کد امنیتی ثبت نظر

با ثبت دیدگاه، موافقت خود را با قوانین انتشار دیدگاه در ایده بوک اعلام می‌کنم.

پرسش خود را درباره این محصول ثبت کنید