صدای صلوات مهمانان در مجلس عقد پیچید. عاقد با صدای رساتری پرسید «سرکار خانم فاطمه خداداد مطلق برای بار سوم می پرسم آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید یک جام آیینه و شمعدان و مبلغ هفتادهزار تومان وجه رایج جمهوری اسلامی ایران به عنوان مهریه به عقد دائم آقای یدالله خدادادمطلق درآورم؟» عروس خانم به آرامی گفت «بله.» صدای هلهله و شادی مهمانان در حیاط خانه خاله ام به هوا رفت. با پخش شیرینی پذیرایی هم شروع شد. همه تبریک می گفتند و آرزوی خوشبختی مان را داشتند. جشنی مختصر و سنتی بود. اقوام و خویشان بودند. با فاطمه خانم به عقد هم درآمدیم. فاطمه را از بچگی می شناختم. نوه خاله ام بود. مادرم پیشنهاد داد و من هم پسندیدم. به خواستگاری اش رفتیم و ایشان هم موافقت کرد با هم زندگی کنیم. از یک ایل و تبار بودیم. سال سوم راهنمایی را پشت سر گذاشته بود. نام خانوادگی مان هم مشترک بود چون فامیل هم بودیم. پدربزرگم اکبر آقا به خاطر داشتن روحیه آزادگی و مبارزاتی علیه حکام منطقه قبل از جنگ جهانی اول از شهر ابرکوه استان یزد به قم تبعید شده بود. به دنبال او بقیه اقوام و فامیل هم به قم مهاجرت کرده و ساکن شده بودند. ولی در جنگ جهانی دوم به دلیل مخالفت با اشغال و ظلم و ستم و غارت آذوقه مردم به دست انگلیسی ها در شهر قم مردم را به شورش علیه انگلیسی ها دعوت کرده و آنها هم پدربزرگم را دستگیر کرده و حین انتقال به زندان از روی رکاب کامیون پرتش کرده بودند پایین روی آسفالت جاده و به دست سربازان انگلیسی به شهادت رسیده بود. پدرم آقا مرتضی در نوجوانی یتیم و تحت سرپرستی عمویم بزرگ شده و به کار بنّایی و بعد موزاییک سازی مشغول بود. سال ۱۳۵۶ به استخدام آموزش و پرورش قم درآمده بودم و در روستای حاجی آباد لک ها در بیست کیلومتری قم در مقطع راهنمایی دو سال درس های تاریخ و جغرافیا و ادبیات فارسی را تدریس کرده و دو سال دوران دانشسرای تربیت معلم را هم در شهرری در رشته علوم انسانی گذرانده و فوق دیپلم گرفته بودم. با پشت سر گذاشتن هفتاد روز دوران آموزش نظامی در پادگان سراب اردبیل به عنوان سپاه دانش به استخدام آموزش و پرورش قم درآمده و با فاطمه خانم قرار گذاشتم با خرید جهیزیه و اسباب و اثاثیه اولیه زندگی و اجاره خانه ای کوچک تا عید عروسی کنیم و برویم سر زندگی مان.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک