جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
296,000
اهورا لبخند کم رنگی زد که به چشم سایه نیامد از آن که حصار تنهایی اش این گونه شکسته شده بود، راضی نبود و دلش ارتباط گرفتن نمیخواست اما اتفاق چند دقیقه ی پیش، رمقش را گرفته بود و دلش را کمی نرم کرده بود تا دست از جنگیدن بردارد دلش دور شدن از آن فضا را میخواست و کمی آرامش چیزی که از زندگی اش پر کشیده بود و خیلی وقت بود که لحظه ای احساسش نکرده بود. حالا این دختری که شبیه دخترهای اطرافش نبود به طرز غیر قابل باوری، کمی از آرامش نداشته اش را بازگردانده بود دلش میخواست برای چند دقیقه هم که شده از آن موقعیت استفاده کند. ظرف را گرفت و جسمی سرد کف دستش گذاشته شد با دست دیگرش روی آن جسم را
لمس کرد و طرحی از قاشق در ذهنش تداعی شد اکثر اوقات یا غذا نمی خورد و یا هورناز کمکش می کرد تا کمی بخورد. اما حالا دلش نمیخواست ضعفش را مقابل سایه بروز دهد. قاشق اول را
با احتیاط خورد و صدای سایه، تعجبش را برانگیخت
ام ا... ریشاتو بزن تو رو خدا... همه شو مالیدی بهش اهو را اخم کرد و کف دستش را برای پاک کردن حلیم روی صورتش کشید که بشقاب، کج شد و کمی از حلیم روی شلوارش ریخت سایه فوراً بشقاب را از دستش گرفت و از جا برخاست:
تكون نخور تا برم دستمال بیارم پ
خواست از آشپزخانه خارج شود که اهورا گفت: دستمال پارچه ای توی کشوی دوم هست.
سایه فوراً برگشت و دستمال تمیزی برداشت کمی نم دارش کرد و روی پاچه ی شلوارش کشید. با
کلافگی نگاهش کرد
لزومی نداره انقدر تظاهر کنی جلوی من.... بگو نمیتونم انقدر سخته؟
تلگرام
واتساپ
کپی لینک