- گفت: «میدونم، اما الان میخوام بگم من اگه یه فرشته بودم یه چهار لیتری بنزین واسهت جور میکردم.» و قاه قاه خندید. گفتم: «ولی حالا میدونم باهات چی کار میکردم. با اون چهار لیتری بالهات رو آتیش میزدم تا واسه چند لحظه ساکت بشی.» گفت: «چرا عصبانی شدی؟ مگه قرار نبود ما همه چی رو تو رؤیا ببینیم؟» هنوز حرفش تموم نشده بود که ماشین ریپ زد و وایساد. گفت: «چیزی تا شهر نمونده، بیا پیاده بریم.» راه افتادیم و نمنم بارون هم باهامون راه افتاد. آخر شب که رسیدیم خونه، گفت: «توجه کردی بارون چقدر به موقع اومد؟ به من که خیلی خوش گذشت.» گفتم: «آره، اما اگه میتونستیم باکمون رو با بارون پر کنیم به من بیشتر خوش میگذشت.» نمیدونم حرفم رو شنید و خوابش برد، یا نه. اما صبح که بیدار شدم پر زده بود و رفته بود.