دلم آب گواراي سرد ميخواست؛ فقط و فقط آب. دلم ميخواست چنين شبهايي تمام شود: راه گَزکردنها، بيخوابيها، کمين کردنهاي بيسرانجام، همهي رنجهاي جسمي و ذهني. همهي هُل دادنهاي منجنيقِ فرسوده، که هم چرخهايش قرچقرچ ميکرد و هم از همهي تکههايش صداي غيژغيژ اعصابخُردکني بلند ميشد. انگار هر لحظه ممکن بود که از هم بپاشد، و فکر از هم پاشيدنش ترسي ديگر بود. از دايي ميترسيدم. از اينکه ديگر نتوانيم پروازي شکار کنيم، ميترسيدم. موجود نامرئي توي دلم منقلب ميشد...(از متن کتاب)
تلگرام
واتساپ
کپی لینک