اين عادت هميشگيام بود، به دوردستترينها دست مييازيدم و از هر آنچه دمدست بود يا آسان بهدست ميآمد، ميگريختم. سايهها را که هميشه به آدم چسبيده بودند و مثل بردهاي سربهزير و گوشبهفرمان، هرجا ميرفتي، ميآمدند و هر کار ميکردي، ميکردند، دوست نداشتم. هر چيز که ميرفت و در دلها و جانها نفوذ ميکرد و نميتوانستي بازش گرداني، ميستودم، مثل صداي گلابتون. بلندپرواز بودم، از قلهي آسمان ستاره ميچيدم و از دل ريگزار پري ميگرفتم. اما کمي که بزرگتر شدم اين کويريهاي قانع و کمطلب مرا زيادهخواه ميخواندند و با حرفهاي نيشدارشان مسخرهام ميکردند. در اين کويرِ يکنواختي و سادگي، که جور ديگري يافت نميشد، جور ديگر خواستن نکوهيده بود و همانجور ماندن پسنديده...
تلگرام
واتساپ
کپی لینک