وقتي مريض ميشوي دنيا آب ميرود. مريض شدن همين است. وقتي هر روز بيرون رفتن دشوارتر ميشود مرزهاي جهان را گم ميکنيد و آن وقت چيزهايي که از دست ميدهيد نزديک و نزديکتر ميشود، نزديکتر به خانه. اول نميتواني به سفرهاي طولاني بروي ـ بعد به ميدان بازار و به دکهي اليجا هم نميتواني بروي تا برايش ساندويچ ببري. دير يا زود حتي نميتوان براي نان تازه به ته خيابان بروي که با آن ساندويچ درست کني ـ اليجا بايد خودش اين کار را بکند. بعد هر روز بيرون آمد از رختخواب دشوار و دشوارتر ميشود، طوري که طبقهي پاين خانه را از دست ميدهي ـ حياط، هال، آشپزخانه، اتاق نشيمن و بعد زمينگير ميشوي، حتي اتاق خوابت را هم از دست ميدهي، فقط ميتواني از زير لحاف به آن نگاه کني که انگار از ميان آينه به آن مينگري. آينهاي که از درد ساخته شده است. گاه که درد اوج ميگيرد، آينه تار ميشود. بعد هيچ چيز نميتواني ببيني. آينه هميشه آنجاست، اما نيمه شفاف ـ تو آنقدر به آن خو ميگيري که يادت ميرود جهان بدون آينهي درد چهطور به نظر ميآيد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک