پيرمردي در انتهاي کشتي ايستاده است. چمداني سبک در دست دارد و کودکي شيرخواره را در آغوش ميفشارد که از چمدان هم سبکتر است. پيرمرد آقاي لين نام دارد. از اين پس فقط خودش ميداند که چنين نام دارد. او از کشتي ميبيند که کشورش، سرزمين نياکان و مردگانش دور ميشود. امّا کودکي در آغوش دارد که خوابيده است. باد ميوزد و آقاي لين را مانند عروسک خيمهشببازي ميرقصاند امّا او همچنان در انتهاي کشتي ايستاده است و ميبيند که سرزمينش دور ميشود، بسيار کوچک ميشود و در افق ناپديد ميگردد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک