من ميان هال سردرگم ماندم. دنيايم داشت آنطور ميشد که او ميخواست و باز من مهم نبودم. به او نگاه کردم که مثلاً مشغول بازي با اميرعلي بود، درحاليکه ياسمن در بغلش ميخنديد. وقتي ديد نگاهشان ميکنم نگاهم کرد و خنديد، طوري که دلم آشوب شد. به اتاق بچهها رفتم و در را بستم. ولي دلم خنک نشد و کليد را در قفل چرخاندم. تمام سلولهايم مرا وادار به مقابله ميکردند. جنگي که در آن بيدفاع واردم کرده و همانطور رها شده بودم. و باران تيرها روزها و ساعتها باريده بود و من مجروح از تيرها راهي براي فرار نداشتم و حالا که زمان اسلحه و موقعيتي را در اختيارم گذارده بود و براي اولين دفاع آماده بودم، نميتوانستم بيصدا گذر کنم و اجازه بدهم او باز هم بر سرير قدرت بنشيند و مرا خوار و ذليل فرز کند. مشغول دور تسلسل در خاطرات تلخ و شيرينم بودم که صداي گريه و بيتابي ياسمن به گوشم خورد. سعي کردم بياعتنا باشم و چشمانم را بستم. چرا مادران نسبت به کودکان بيپناه و کوچکتر مهربانترند؟
تلگرام
واتساپ
کپی لینک