212,800
که این داستان را نشاید نهفت
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. درست مانند صاعقه ناگهانی غروب یک روز اردیبهشت که ابرهای خاکستری را بشکافد و چنار خشکیده ای را به آتش بکشد.
محبی را پیش چشمان من و کیاشا بردند.
دو ساعت بعد مامان زنگ زد و گریه کرد بلند و شدید. هیچ تلاشی نکردم که آرامش کنم. گفت خواب سگ دیده آن هم یک گله و خودش می دانسته باید منتظر بلا باشد. یک جوری گریه میکرد که انگار من مرده ام، یا بابا می دانستم حالا چانه اش دارد می لرزد و پره دماغش سرخ سرخ شده و لبهای باریکش را روی هم فشار میدهد میدانستم قطره های اشک تا زیر غبغبش که بلغزند تمام میشوند و چیزی روی سینه اش نمی چکد. آن قدر گریه کرد که آخر سر ناله اش شبیه صدای ناله بچه گربه شده بود. اما من گریه ام نمی آمد چیزی که بیشتر از غم جانم را میگرفت ترس بود. ترسیده بودم خیلی زیاد در تمام سالهای عمرم پلیس و مأمور و دستبند را فقط توی فیلم و سریال و اخبار دیده بودم در زندگی محتاطانه و آسه برو آسه بیای خانه پدری هم چنین بازیهایی جایی نداشت.
ملاقات رفتن بیزار بودم هراس مثل مار سیاه سردی تمام وقت از ساق پایم بالا می آمد و روی شکمم میخزید و تا بیخ گلویم می رسید و فش فش کنان همان جا می ماند و به این سادگی ها نمی رفت ولی شبها که مامان زیر سقف خانه ام ساکت و سنگین میخوابید دلم آرام می شد. تا صبح تخت می خوابیدم. شبهایی که نبود وقتی از شدت ترس از خواب می پریدم، وقتی خواب می دیدم غریبه ای در خانه ام می چرخد وقتی خواب میدیدم خانه بندرم را خزه ای سبز و چسبنده و بدبو برداشته یا خواب میدیدم محبی با لباس زندان به خواستگاری ام آمده یا وقتی میدیدم شمشیری دستم را در حال کشیدن پریز تلفن قطع میکند یا از لبه پرتگاه به عمق دره ای پر از مواد مذاب پرت می شوم، وقتی سرگشته توی هال کوچک خانه راه می رفتم و دندان هایم به هم میخورد، دقیقاً همان وقتی که فکر میکردم دیگر از شدت هراس کنترل ادرارم را هم ندارم دستم می رفت سمت گوشی تلفن که شماره مامان را بگیرم و بخواهم که بیاید پیشم دست آخر اما پشیمان می شدم. لباس هایم را در می آوردم و می رفتم زیر دوش آب داغ آن قدر زیر دوش می ماندم تا کیاشا بیدار شود و بیاید پشت در و با صدای خواب آلودش بگوید برایم قرص آورده کلاس اول بود که یادش دادم به محض این که الفبا را یاد گرفت. یادش دادم در شرایط بحرانی کدام قرص را برساند دستم آن هم بی آن که محبی بفهمد. آقای دکتر وکیل یک بار با هزینه من با پرواز ماهان رفته بود بندر و دو شب توی هتل هرمز جا خوش کرده و دست از پا درازتر برگشته بود. چک را هم برده بود بانک و سیصد تومان را از حساب کشیده بود قصه محبی اما سر دراز داشت. این میان یک کارمند گمرک ،هم عقب گند ،محبی انفصال از خدمت گرفته بود و قدر کل دارایی خودش و هفت پدر بابایش شده بود بدهکار دولت یکی هم که صاحب کارت بازرگانی بود افتاده بود کنج زندان این یکی را می شناختم. معلم گنجشک روزی ای بود از یکی از روستاهای مراغه در آزمون حق العمل کاری قبول شده بود و...
اسب چوبی روایت کسانی است که با همه تقلاهایشان حتی یک قدم هم در مسیر بهبود زندگیشان پیش نمی روند. روایت همه زنانی است که عشقی در دل دارند و هر اسان اند از بازگوی آن و پای بسته به زنجیری اند که به دست زنانی دیگر بافته شده
در حال حاضر مطلبی درباره الهام فلاح نویسنده اسب چوبی ققنوس در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک