جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
407,000
وضاع پلید نمی توانم برای کسی شکرگزاری بجا آورم. در عوض نگهبان ها را می درم. خون آنها بر دیوار پوش های ابریشمی می باشد. مردی بی مو در کنجی از ترس دولا شده است؛ بوی باد معده اش را حس می کنم. زنی با چشم های خشمگین با چاقویی در دست خودش را جلو او می اندازد. گردنش را می شکنم و او را به سویی پرت میکنم و بعد مرد را که هق هق می زند، می گیرم و مجبورش میکنم جلو اربابم زانو بزند. عموزاده تون، سرورم.»
اربابم لبخند میزند وزن طلبش از دوشم برداشته می شود. در حالی که از بوی آن همه خون انسان حالت تهوع دارم از خستگی جادو به زانو می افتم. انگشترم می درخشد و رد داغ سیاه بردگی را که روی پوستم است به درخشش می اندازد. خیره به ارباب نگاه میکنم که در میان قتل عامی که به راه انداخته حالت عصبی عموزاده اش را به سخره تماشا میکند نفرت در قلبم شعله می کشد. قسم میخورم که نابودیت رو میبینم ای انسان تا چیزی بیش تر از یه رد ازت روی بازوم نمونه.... انگشت هایش که از انگشتر کنده شد اتاق خواب از جلو چشم های نحری ناپدید گشت. دستش چنان محکم جدا شد که روی زمین سنگی به عقب پرت شد. ذهنش در تلاشی مذبوحانه برای فهم اتفاقی که افتاده بود تاب می خورد. جواب سؤالش که هنوز محکم مچش را به دست داشت بالای سرش ظاهر شد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک