جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
600,600
الفرید به گوشه ای از باغچه رفت که از آنجا میتوانست او را که از نشیب بالا می رفت ببیند - سربالایی به کنار تپه ای منتهی می شد که کلیسا بر آن بود. در آن جا نقطه سفیدی را به انتظار او دید این نقطه سفید بنایی بود که روپوش کار پوشیده بود. استیون با این مرد روبه رو شد و ایستاد. الفرید با تعجب دید که این دو بجای این که راه گورستان حیاط کلیسا را در پیش گیرند با فراغت خاطر بر تخته سنگی در همان نزدیک میعادگاه نشستند و انگار مشغول گفت و گویی گرم شدند الفرید به ساعتش نگاه کرد نه ده دقیقه از دوازده دقیقه گذشته بود و استیون هنوز نشانی از حرکت بروز نداده بود. دقایق بیشتری سپری شدند در اثر انتظار سردش شد و لرزید. ربع ساعتی گذشته بود که این دو سلانه سلانه راه کلیسا را در پیش گرفتند. از ناراحتی رنگ به رنگ شد و پیش خودش گفت چه بی ادب هر که ببیند خیال میکند به جای این که... عاشق این بنای اکبیری است جمله اگرچه در ذهن بیان شده بود ناگفته ماند. از پدرش پرسید: «آن مردی که دنبالش فرستادی آدم تنبل و بدرد نخوری است؟»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک