صدای ترمز بیوکِ مشکیِ فرماندهی که بر تن حیاط شهربانی می سُرد سگ لرزه می افتد به جان زمین و زمان. شَتَرَق... شترق... شترق... پا می چسبانند و سلام می دهند. او بی اعتنا می گذرد و درِ دفترش را باز می کند. افسر مسئول دفترش بلند می شود صندلی را عقب می دهد پا می چسباند و سلام می دهد. فرمانده بی اعتنا وارد دفتر کارش می شود. صدای بسته شدن محکمِ در پشت سرش دور می خورد توی سالن تا پچ پچی لرز کند به تن دیوارهای شهربانی. مسئول دفتر که ستوان یکم است خودش را ول می دهد روی صندلی اش و می لاید «بیچاره شدیم... این امروز چِشه؟!» صدای زنگ می آید و خلوتش را به هم می ریزد. سیخ کوب می شود و زیرجلکی می لاید «شروع شد... خدا به خیر کنه!» می رود سمت در. دستش رضا نیست که دستگیره را توی مشتش بگیرد. تف و لعنت می کند به خودش و در را باز می کند. همان توی چهارتاقی در شَتَرَق پا می چسباند و باز اعتنایی نمی بیند. دل و جرئت پیدا می کند و می پرسد «امری داشتید قربان؟» افسر نگهبان دیشب کدوم خری بوده؟! بله قربان!؟ ... سروان جان ... صداش کن گوساله رو! بله قربان! ... چشم قربان! شترق پا می کوبد و نفس تازه می کند که شرّ از سرش گذشته است. برمی گردد می زند بیرون و در را پشت سرش می بندد تا راحت تر نفسش را فرو بدهد توی ریه های سگ مصب که تا این را می بینند این قدر قالب تهی نکنند و مثل آدمیزاد هوا را پمپاژ کنند تا او هم دلش قرار بگیرد. از چَم وخَم ریه ها و نفس و پمپاژ که بیرون می آید زیر لب می لاید «جان فدا بیچاره شدی! ... دیشب از سردرد به خودت می پیچیدی حالا هم... بذار ببینم چی شد؟» ذوق مرگ می شود از حرفی که شنیده و تا حالا معنایش را نفهمیده است «افسر نگهبان دیشب کدوم خری بوده؟». خوب معلوم است! جان فدا همان خری که درجه اش از من بالاتر است و او را کرده معاون شهربانی و من شده ام سگِ پاچه گیر و دستمال کِش.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک