جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
355,200
دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود احساس میکردم هر لحظه امکان دارد. محتویات معده ام را بالا بیاورم حتی نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و چه بگویم زیر لبی با خودم زمزمه کردم اول عذرخواهی میکنم و بعد درخواست طلاق رو میگم می دانستم همه چیز آن قدر که در ذهنم به نظر آسان می آید ساده نیست. شاید او اجازه ی گفتن به من ندهد و شاید هم زودتر از من بخواهد همه چیز تمام شود! سعی میکردم با نفسهای عمیق خودم را آرام کنم و اجازه ندهم اضطراب مانع حرف زدنمان شود. یاد صورت مامان افتادم لحظه ی آخری که از خانه بیرون می زدم با چشم هایی که حلقه ی اشک به خوبی در آن مشخص بود راهم را سد کرد و گفت تصمیم درست بگیرم.... اما من نمی دانستم تصمیم درست چیست پایان دادن به این بازی یا تن دادن به زندگی ای که خوب میدانستم بدون عشق و علاقه خیلی زود به آخر خط می رسد؟! حتی بابا هم جلو آمد و خواست بیشتر فکر کنم و به هر دو نفرمان فرصتی دوباره بدهم اگر رادمهر این فرصت دوباره را نمی خواست چه؟ احمقانه نبود اگر یک طرفه برای همه چیز تصمیم میگرفتم؟ شاید بهترین راه این بود که خودم را به آن کافه ی کذایی می رساندم و تمام مدت سکوت میکردم تا در نهایت رادمهر به حرف می آمد. آن وقت می توانستم برای تصمیم نهایی مصمم تر شوم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک