جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
22,200
خرچنگ و لاک پشت این طور زندگی می کردند. یک روز روباه همان طور که در خانه اش دراز کشیده بود و نقشه می کشید، به یاد خرچنگ و لاک پشت افتاد به خودش گفت: ای داد بینادا ای امان حواست کجاست؟ پاک آنها را از یاد برده بودم. نوبتی هم باشد نوبت آن هاست. آن وقت به فکر فرو رفت. باید نقشه ی تازه ای میکشید ناگهان فکری به خاطرش رسید. با خوشحالی از جا پرید با عجله بیرون دوید، رفت و رفت تا به در خانه ی آنها رسید خرچنگ و لاک پشت تازه از سر کار برگشته بودند. خیلی خسته بودند و دلشان میخواست کمی استراحت کنند روباه با چرب زبانی سلام کرد. خرچنگ و لاک پشت بی آنکه ناراحت بشوند با مهربانی جواب سلامش را دادند. آن وقت صحبت ها گل انداخت از هر دری صحبت کردند. از اینجا و آنجا گفتند از کوه و دشت و هوا از ابر و باد و باران از بهار و تابستان و پاییز و زمستان تا اینکه روباه صحبت را به کار کشاند و گفت: «من هم دلم میخواهد مثل شما گندم بکارم و آنها را انبار کنم اما دست تنها هستم کسی را ندارم برای همین به خودم گفتم بهتر است سراغ شما بیایم و با هم گندم بکاریم بعد هم گندم ها را بین خودمان تقسیم کنیم. این طوری گندم بیشتری به دست می آوریم.» خرچنگ و لاک پشت گول حرفهای روباه را خوردند و گفتند: «بله، تو درست میگویی این طوری هم گندم بیشتری به دست می آوریم و هم بیشتر با هم آشنا می شویمه فردا صبح زود هر سه دست به کار شدند وسایلشان را برداشتند و راهی کشتزار شدند، زمین را شخم زدند و گندم کاشتند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک