با اصابت ترکش خمپاره به کمرم به زمین پرت شدم و زخم و جراحت کتفم عود کرد و دچار خون ریزی شد. وقتی به خود آمدم دیدم به همراه یک سرباز مجروح داخل باتلاق افتاده ایم و در تیررس دشمن هستیم. به زحمت خود را درون یک شیار و نقب کشیدیم تا در تیررس نباشیم. خون زیادی از من رفته بود. سرباز مجروح هم از ناحیه شکم و پا زخمی شده بود. من لباسم را پاره کردم و زخم او را بستم و او هم با لباسش زخم و جراحت مرا بست. قادر به حرکت نبودیم زیرا اگر از آن نقطه خارج می شدیم حتماً دشمن ما را می زد. منتظر بودیم تا هوا تاریک شود و بچه ها برای تخلیه شهدا و مجروحین اقدام کنند و ما را از این مهلکه نجات دهند. به هم می گفتیم تا غروب زیر بوته و شیار می مانیم. اگر بچه ها آمدند که چه بهتر اگر نیامدند خودمان در تاریکی هوا از حاشیه جاده به سمت حمیدیه می رویم. خورشید بین ساعت پنج شش غروب می کرد و ما باید تا آن ساعت صبر می کردیم. همچنان که در انتظار تاریک شدن هوا و آمدن بچه ها بودیم به هم دلداری می دادیم. صدای زره پوشی را شنیدیم که به ما نزدیک می شد. سرم را از شیار بالا آوردم دیدم شماره تانک فارسی است. (شماره های عربی نیز به جز عدد 3 مانند فارسی است.) از اینکه تا چند لحظه دیگر نجات خواهیم یافت خوشحال شدیم. وقتی تانک به بالای سرمان رسید ماتمان برده متحیر و مبهوت شدیم. نفرات اطراف تانک کلاه بره عراقی بر سرشان بود. گویی آب سردی بر سرم ریختند. سرما تمام وجودم را فرا گرفت. یخ زدم در آن لحظه احساس کردم غیرتم از دست رفت. آرزو کردم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.... در آن لحظه غرور خود را خرد شده می دیدم. باورکردنی نبود من! شهبازی! گرفتار دشمن شده باشم. آن لحظه تلخ ترین و ناراحت کننده ترین لحظه عمرم بود. بیست و پنجم آبان ماه هوا گرگ و میش بود. صدای جر و بحث عراقی ها مرا از شوک در می آورد. آن ها با هم اختلاف پیدا کرده بودند که ما را با خود ببرند یا بکشند و خود را خلاص کنند. بالاخره تصمیم خودشان را گرفتند. ما را به داخل نفربر انداخته و به دب حردان بردند دب حردانی که به اشغال عراق درآمده بود و در آن منطقه مرکز فرماندهی شان بود.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک