کی دو نفر دیگر هم با دیدن او رفتند داخل کوچه ها. نزدیک بود عصبانی شود. خیلی ها اولش از او دور می شدند و راهشان را کج می کردند. پیرمرد حمامی رفت داخل حمام و در را بست. سه زنی که لباس هایشان را لب جو می شستند لباس ها را شسته نشسته ریختند داخل تشت و در اولین کوچه ناپدید شدند. گوشهٔ میدانچه مرد دیگری داشت با دستپاچگی دری را قفل می کرد. سرهنگ با صدای بلند گفت «نبند» و با قدم های بلند جلو رفت. از تختی که کنار در گذاشته شده بود حدس زد قهوه خانه باشد و وقتی به درون سرک کشید مطمئن شد. مرد مردد بود بفرما بزند یا نه. اما سرهنگ بی اعتنا وارد شد و گفت «پس مشتری هات کجان؟ بیا بشین دو کلمه حرف بزنیم.» قهوه چی یک چای برای سرهنگ آورد و تا سرهنگ چند کلامی دربارهٔ روستا پرس وجو کند صدای نزدیک شدن اتوبوسی به گوش رسید. در گشوده شد و مردانی با پوست های خاکستری وارد شدند. در سر تا پایشان یک نقطهٔ رنگی دیده نمی شد و پوستشان کاملاً خاکستری بود! منظرهٔ وهمناکی بود اما سرهنگ فوراً فهمید که هیچ کس بعد از اتمام کار در معدن دست و رویش را درست و حسابی نشسته است. شاید بیست نفری می شدند. ده دوازده نوجوان و یکی دو تا کودک هم در میانشان بود. سه چهار نفرشان در ازدحامِ هنگام ورود بدون اینکه سرهنگ را ببینند مستقیم به سمت دری در انتهای قهوه خانه رفتند اما قهوه چی جلوی در ایستاد و مانع آن ها شد. با چشم و ابرو به سرهنگ اشاره کرد و آن ها وقتی او را دیدند متعجب و دمغ شدند. سرهنگ حدس زد پشت آن در چه بساطی برپا باشد و با دست اشاره ای کرد تا خیالشان راحت باشد. قهوه چی در را گشود و چند نفر دیگر هم برخاستند و به آن اتاق رفتند. بقیه با دیدن غریبه ای با کت و شلوار تر و تمیز جا خورده بودند اما سرهنگ نگذاشت زیاد در بهت بمانند و بلند گفت «خسته نباشید. بنشینید دیگه.» یکی یکی نشستند. بی صدا و زیر چشمی به سرهنگ نگاه می کردند. سرهنگ می دانست در حضور او راحت نیستند و می خواست زودتر این فضا را بشکند. برای اینکه بلند حرف بزند مرد یک دستی را که دورتر از خودش نشسته بود خطاب قرار داد و گفت «این طوری می تونی کار کنی؟» مرد انگار جا خورده باشد ساکت ماند اما با صدای بلند گفت «پس چی؟! قد دو نفر هم کار می کنم. مگه می تونن بگن کار نکن؟ توی همین معدن دستم قطع شد. مسلمون نیستن اگه به من بگن تو نمی تونی کار کنی.» کناردستی اش گفت «قبلاً کلنگ می زد ولی حالا روی ریل کار می کنه. خیلی زور داره.» و بعد باز سکوت حکمفرما شد. با این برخورد مرد سرهنگ فهمید برای شکستن فضا از چه دری باید وارد شود. گفت «ادعا می کنی؟»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک