کوبیدن دری که رویش قفل به آن بزرگی زده اند هیچ جوری عاقلانه به نظر نمی رسد اما وقت هایی هست که ناچاری وادارمان می کند برای چند لحظهٔ کوتاه حتی برای خودمان امید واهی کوچکی دست و پا کنیم. فقط برای اینکه تلاشی کرده باشم در را از همان جایی که امضا انداخته بودم چند بار با کف دست می زنم و ننجان را صدا می کنم. بعد نگاهم را به بالای در می اندازم و منتظر صدایی می شوم که می دانم نمی آید. دست می اندازم و آجرهای بیرون زدهٔ دیوارِ کنارِ در را می گیرم و بالا می روم. از روی دیوار می پرم توی حیاط. خیلی طول می کشد باور کنم بیدارم. اما عجیب دوست دارم خیال کنم خواب می بینم و چشمم را روی حیاط خالی و خلوتش ببندم که دارد به ساده ترین شکل ممکن به من می گوید اینجا خانهٔ پدرت نیست که چند ماه پیش ترکش کرده بودی فقط یک حیاط بزرگ است با درخت توت عریانی میانه اش که شاخه هایش در تمام طول سال روی حوض کوچک سایه انداخته اند. حیاطی که دورتادورش اتاق های مجزا یا تودرتو ردیف شده اند و حالا آن قدر ساکت و سوت وکورند که انگار هیچ وقت کسی آنجا زندگی نکرده. حتی درخت توت وسط حیاط مثل غریبه ها با دست هایِ بازِ عریان روبه رویت ایستاده و انگار می خواهد از تو بپرسد اینجا چه می خواهی ... نه انگار که بیشتر از بیست و هفت هشت عاشورا کنار شانهٔ پدر زیر سایه اش ایستاده ای و به جمعیتی که سینه زنان دور درخت چرخیده اند نگاه کرده ای ... پله ها را می گیرم و بالا می روم. طول ایوان را قدم می زنم. ردیف به ردیف اتاق ها راه می روم. درهایشان را یکی یکی باز می کنم و به اتاق های سوت وکور و خالی نگاه می کنم. نه خبری از پدر هست نه ننجان و نه اختر و نه عمه گلی و نه صفورا. حتی یک تکه قالیچهٔ کهنه یک گلیم یا روانداز یا چند تکه ظرف و کاسه یا هر وسیله ای که نشان دهد بالاخره روزی کسی قرار است به اینجا برگردد پیدا نمی کنی. هیچ جای خانه نشان نمی دهد تا همین دو سه ماه پیش اینجا سه چهار خانوار آدم زندگی می کرده اند. تمام آن خانه با بزرگی اش شده است دو تا دست که رو به من خودش را باز کرده تا با چشم خودم خالی بودنش را ببینم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک