1
379,600
لو نیکلایوویچ ویژگیهای بسیاری دارد که اغلب حسی نزدیک به تنفر را در من بر می انگیزند و چونان باری بر روح ام سنگینی میکنند شخصیت فوق العاده مغرورش پدیده ای شگفت انگیز و کمابیش خارق العاده است و در آن شباهت با با گاتیر سایاگاتور مشاهده میشود که زمین و زن اش را نمی توانست تحمل کند. آری او بزرگ است من کاملاً به این موضوع باورمندم که علاوه بر آنچه به زبان میراند مسائل بسیاری وجود دارند که حتی در یادداشتهایش - درباره ی آنها سکوت میکند و شاید هرگز با کسی درباره شان سخن نگوید. این شباهت وی با باگاتیر سایاگاتور فقط بعضی اوقات در کردار او در گفتار او و نمودهایی از آن در دو دفتر خاطراتی که برای خواندن به من و ... سولرژیتسکی داده بود احساس میشود و به نظرم چونان «انکاری بر همه ی گفته هایش - ژرفترین و کاملترین شکل نهیلیسم - میرسد که از درون نومیدی و تنهایی بی پایان سر برآورده در زمینه ی آن نمو کرده است و هیچ عاملی هرگز نتوانسته است آن را نابود کند و شاید پیش از وی هیچ کس آن را چنین واضح احساس نکرده باشد. اغلب انسانی انعطاف ناپذیر به نظرم می رسید که در اعماق قلب اش نسبت به انسانها بی تفاوت است - و به حدی از آنان ستبرتر و نیرومندتر است که چونان گورزادان قصه های جن و پری به نظرش میآیند و آنچه را که ذهنشان را به خود مشغول میدارد مضحک و حقیر می شمارد؛ از آنان به نقطه ای واقع در بیابانی دوردست پناه میجوید و در آنجا با حداکثر تمرکز در قوای دماغی اش در گوشه ی انزوای خویش به مهمترین مسئله - یعنی مرگ - میاندیشد....
در تمام عمر خویش از مرگ میهراسید و به آن تنفر می ورزید. در سراسر عمر در وحشتی ماننده به ترس از قحطی مدهش آرزاماس به سر میبرد که :
میبینی هوا چقدر تاریک است باز هم مردم میگویند خورشید.... خورشید
دیگر چیست؟
برده گفت: اصلاً نمیدانم خورشید چیست به من چه ربطی دارد. فقط می دانم که روشنایی هست لامپی ساخته ام که به من روشنایی میدهد به طوری که میتوانم تو را خدمت کنم و هر چیزی را که بخواهم در خانه بیابم آن گاه برده چراغ ساخته از پوست نارگیل اش را در دست گرفت و گفت: این است خورشید من لنگی عصا به دست که در آنجا نشسته بود این سخنان را شنید؛ خنده اش گرفت؛ و به کور گفت معلوم است که از بدو تولد کور بوده ای اگر نمیدانی خورشید چیست من میتوانم برایت بگویم خورشید گوی آتشینی است که هر با مداد از دریا بر می آید و هر شامگاه در پشت کوه های جزیره ی ما غروب میکند همه ی ما این را میبینیم و تو هم اگر میتوانستی میدیدی ماهیگیری که آنجا نشسته بود این گفتگوها را شنید و به مرد لنگ گفت: تو هرگز از جزیره ات بیرون نرفته ای اگر لنگ نبودی و به سفر دریا می رفتی متوجه میشدی که خورشید در پشت کوه های جزیره ی ما غروب نمی کند بلکه شامگاهان به دریا فرو میرود همان گونه که بامدادان نیز از دریا بر می آید. آنچه من میگویم درست است زیرا هر روز با چشمان خودم آن را می بینم
هندویی این سخنان را شنید و گفت عجبا که فرزانه ای سخن این چنین به بیهوده میگوید. گویی آتشین چه گونه ممکن است در آب بیفتد و خاموش نشود؟ خورشید به هیچ وجه گویی آتشین نیست. خورشید خدایی است دوا نام این خدا با عماری در آسمان در...
در تمام عمر خویش از مرگ می هراسید و به آن تنفر می ورزید. در سراسر عمر در وحشتی ماننده به ترس از قحطی مدهش آرزاماس به سر برد که آیا تولستوی نیز باید بمیرد؟ چشمان جهان و جهانیان به او دوخته شده است پیوندهایی زنده و پویا از چین هند و آمریکا با وی برقرار شده است روح اش به همه ی انسانها و به همه ی زمانها تعلق دارد چرا طبیعت نباید در تعمیم قوانین خویش برابرش استثنا قایل شود و در میان همه ی انسانها تنها به او جاودانگی جسم ببخشاید؟ البته وی آن قدر منطقی و هوشمند هست که به معجزه باور نداشته باشد؛ اما از سوی دیگر متمردی کاوشگر است که به سان سربازی ناآزموده مواجهه با دژهای ناشناخته ی ذهن اش را به بیم و ناامیدی می آشوبد.
ماکسیم گورکی
زاده نُهُمین روز سپتامبر ۱۸۲۸ در یاسنایا پالیانا در روسیه و در خانوادهای با پیشینهای قدیمی و اسم و رسمدار. پدر تولستوی کُنت بود و مادرش شاهزاده خانمی به نام ماریا نیکولایونا والکونسکایا. تولستوی خیلی زود پدر و مادرش را از دست داد. مادر را زمانی که فقط ۲ ساله بود و پدرش هم زمانی که تنها ۹ سال داشت از دست داد. از این رو، سایهی سنگین مرگ از همان کودکی قدرتش را به تولستوی نشان داد. بعد از فوت پدر بود که عمهاش تاتیانا سرپرستیِ این پسربچه را به عهده گرفت.
در این بین، تحصیلات تولستوی تا زمان دانشگاه خوب پیش میرفت و با فرارسیدن زمان تحصیلات دانشگاهی، او ابتدا در رشتهی زبانهای شرقی در دانشگاه قازان شروع به تحصیل کرد؛ اما پس از چندی، با انصراف از این رشته، به تحصیل در رشتهی حقوق پرداخت، انتخابی که چندان ثمرهای نداشت و تولستوی پس از چندی به زادگاه خود بازگشت.
در سال ۱۸۵۱ لف تولستوی در ارتش ثبتنام کرد و بلافاصله به همراه ارتش روس راهی مأموریت قفقاز شد. تابستان سال ۱۸۵۱ بود که تولستوی نخستین داستان خود را نوشت و نامش را «کودکی» گذاشت و یک سال بعد، آن را در مجلهی معاصر چاپ کرد.
دوران خدمت در ارتش، زمانی است که تولستوی به شکل حرفهای درگیر فرآیند نوشتن میشود. شرکت در مأموریتهای گوناگون سبب میشود تا او با شناخت بیشتر مردم و فضاهای گوناگون، دستمایهی خوبی برای داستانهای خود پیدا کند. در این بین، نگاه جستوجوگرانهی او نیز به کمکش میآید تا در اوضاع و احوال زندگی و زمانهی انسان روس دقیقتر شود.
تولستوی بعدها سعی کرد تا همین نگاه دقیق به مردم را در سفرهایی که در یک بازه زمانی ۶ ماهه به کشورهایی همچون انگلستان، فرانسه، آلمان، سوییس و ایتالیا داشت تکرار کند. تجربهای که بعدها بهخوبی تأثیراتش را در شاهکارش «جنگ و صلح» مشاهده میکنیم.
تولستوی را میتوان نویسندهای دانست که در زمان حیات خود، در چهارچوب مرزهای روسیه تحت فشار حاکمیت تزاری بود، اما خارج از این چهارچوب و در کشورهای دیگر، او نویسندهای محبوب و بزرگ به حساب میآمد. حکومت تزاری آثارش را توقیف میکرد و پلیس تزاری به دقت او را زیر نظر داشت. حتی در برههای او را به روانپریشی متهم کردند، اما با گذشت زمان، نام تولستوی برای همیشه در صفحات تاریخ ماندگار شد و حاکمیت تزارها در دل همین تاریخ برای همیشه از میان رفت.
در حال حاضر مطلبی درباره علیرضا جباری مترجم کتاب تمشک شمیز،رقعی،افکار در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، مترجمان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد مترجمان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از مترجم، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن مترجم در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این مترجم را می شناسید یا حتی اگر خود، مترجم هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک