جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
353,600
لو نیکلایوویچ ویژگیهای بسیاری دارد که اغلب حسی نزدیک به تنفر را در من بر می انگیزند و چونان باری بر روح ام سنگینی میکنند شخصیت فوق العاده مغرورش پدیده ای شگفت انگیز و کمابیش خارق العاده است و در آن شباهت با با گاتیر سایاگاتور مشاهده میشود که زمین و زن اش را نمی توانست تحمل کند. آری او بزرگ است من کاملاً به این موضوع باورمندم که علاوه بر آنچه به زبان میراند مسائل بسیاری وجود دارند که حتی در یادداشتهایش - درباره ی آنها سکوت میکند و شاید هرگز با کسی درباره شان سخن نگوید. این شباهت وی با باگاتیر سایاگاتور فقط بعضی اوقات در کردار او در گفتار او و نمودهایی از آن در دو دفتر خاطراتی که برای خواندن به من و ... سولرژیتسکی داده بود احساس میشود و به نظرم چونان «انکاری بر همه ی گفته هایش - ژرفترین و کاملترین شکل نهیلیسم - میرسد که از درون نومیدی و تنهایی بی پایان سر برآورده در زمینه ی آن نمو کرده است و هیچ عاملی هرگز نتوانسته است آن را نابود کند و شاید پیش از وی هیچ کس آن را چنین واضح احساس نکرده باشد. اغلب انسانی انعطاف ناپذیر به نظرم می رسید که در اعماق قلب اش نسبت به انسانها بی تفاوت است - و به حدی از آنان ستبرتر و نیرومندتر است که چونان گورزادان قصه های جن و پری به نظرش میآیند و آنچه را که ذهنشان را به خود مشغول میدارد مضحک و حقیر می شمارد؛ از آنان به نقطه ای واقع در بیابانی دوردست پناه میجوید و در آنجا با حداکثر تمرکز در قوای دماغی اش در گوشه ی انزوای خویش به مهمترین مسئله - یعنی مرگ - میاندیشد....
در تمام عمر خویش از مرگ میهراسید و به آن تنفر می ورزید. در سراسر عمر در وحشتی ماننده به ترس از قحطی مدهش آرزاماس به سر میبرد که :
میبینی هوا چقدر تاریک است باز هم مردم میگویند خورشید.... خورشید
دیگر چیست؟
برده گفت: اصلاً نمیدانم خورشید چیست به من چه ربطی دارد. فقط می دانم که روشنایی هست لامپی ساخته ام که به من روشنایی میدهد به طوری که میتوانم تو را خدمت کنم و هر چیزی را که بخواهم در خانه بیابم آن گاه برده چراغ ساخته از پوست نارگیل اش را در دست گرفت و گفت: این است خورشید من لنگی عصا به دست که در آنجا نشسته بود این سخنان را شنید؛ خنده اش گرفت؛ و به کور گفت معلوم است که از بدو تولد کور بوده ای اگر نمیدانی خورشید چیست من میتوانم برایت بگویم خورشید گوی آتشینی است که هر با مداد از دریا بر می آید و هر شامگاه در پشت کوه های جزیره ی ما غروب میکند همه ی ما این را میبینیم و تو هم اگر میتوانستی میدیدی ماهیگیری که آنجا نشسته بود این گفتگوها را شنید و به مرد لنگ گفت: تو هرگز از جزیره ات بیرون نرفته ای اگر لنگ نبودی و به سفر دریا می رفتی متوجه میشدی که خورشید در پشت کوه های جزیره ی ما غروب نمی کند بلکه شامگاهان به دریا فرو میرود همان گونه که بامدادان نیز از دریا بر می آید. آنچه من میگویم درست است زیرا هر روز با چشمان خودم آن را می بینم
هندویی این سخنان را شنید و گفت عجبا که فرزانه ای سخن این چنین به بیهوده میگوید. گویی آتشین چه گونه ممکن است در آب بیفتد و خاموش نشود؟ خورشید به هیچ وجه گویی آتشین نیست. خورشید خدایی است دوا نام این خدا با عماری در آسمان در...
در تمام عمر خویش از مرگ می هراسید و به آن تنفر می ورزید. در سراسر عمر در وحشتی ماننده به ترس از قحطی مدهش آرزاماس به سر برد که آیا تولستوی نیز باید بمیرد؟ چشمان جهان و جهانیان به او دوخته شده است پیوندهایی زنده و پویا از چین هند و آمریکا با وی برقرار شده است روح اش به همه ی انسانها و به همه ی زمانها تعلق دارد چرا طبیعت نباید در تعمیم قوانین خویش برابرش استثنا قایل شود و در میان همه ی انسانها تنها به او جاودانگی جسم ببخشاید؟ البته وی آن قدر منطقی و هوشمند هست که به معجزه باور نداشته باشد؛ اما از سوی دیگر متمردی کاوشگر است که به سان سربازی ناآزموده مواجهه با دژهای ناشناخته ی ذهن اش را به بیم و ناامیدی می آشوبد.
ماکسیم گورکی
تلگرام
واتساپ
کپی لینک